سناریو فیک / داستان دختری به نام ریچل :/
یک مسافر خونه ی دیدم وارد شدم اره خودشه مجانیه اومدم و کلید رو از بازرس گرفتم اون منو چک کرد وارد که شدم به اتاق 71 رفتم درو باز کردم تق* دیدم یک تخت یک نفره کوچک و یک اشپز خونه داری وسیله های قاشق و ... خلاصه شب اونجا خوابیدم و دنبال کار رفتم یه کتاب فروشی رو سر راه دیدم راستش من سواد خوندن و نوشتن ندارم ...وارد شدن به کتاب فروشی* دیدم یک منشی تمیز با لباس های دختری شهری و کفش پاشنه بلند و یک دامن جیگری کوتاه بهم سلام کرد
گفتم: اومدم اینجا کار کنم
زن: اها....تو ؟ !😐
ریچل : بله من چقدر حقوق بهم میدین؟
زن : بستگی داره
خوب خوب اسمت چیه ؟ ماله کجایی ؟؟چند ساله حموم نرفتی ؟ این چه لباسیه بچه روستایی؟! این چه لباسه پاره ای هست ؟.
ریچل : .....💔...
ادامه دارد
گفتم: اومدم اینجا کار کنم
زن: اها....تو ؟ !😐
ریچل : بله من چقدر حقوق بهم میدین؟
زن : بستگی داره
خوب خوب اسمت چیه ؟ ماله کجایی ؟؟چند ساله حموم نرفتی ؟ این چه لباسیه بچه روستایی؟! این چه لباسه پاره ای هست ؟.
ریچل : .....💔...
ادامه دارد
۸.۳k
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.