می دانم روزی تو می آیی

می دانم روزی تو می آیی
زمان بہ خلسہ می‌رود
ثانیہ‌ها دستپاچہ می‌شوند
و گردشِ زمین بر مدارِ قدم‌های تو جان می‌گیرد
تو می‌آیی من سراپا بهار می‌شوم و گلهای پیراهنم از شوق می‌شکفند
دستانت همچون پروانہ‌ای در دشتِ سرسبز تن‌ام رقص‌ڪنان بہ پرواز در می‌آیند
تو می‌آیی و باغچہ‌ی احساسم از زلال چشمانِ تو آب می‌خورد
و مردم بهار را از ردِ قدم‌های تو بہ خانہ‌هایشان می‌برند
تو می‌آیی و من بی‌هیچ هراسی صیدِ نگاه تو می‌شوم
و از نوازشِ سرانگشتانت بر روح زخمی‌ام رویاهایم جانی دوباره می‌گیرند و انارِ سرخ لبهایم از شوق بوسیدنت ترک برمی‌دارند
تو می‌آیی و من همچون پرنده‌ای بی‌آشیان زندانیِ حصار آغوش تو می‌شوم....
می‌دانم روزی تو می‌آیی....


❤ ️
دیدگاه ها (۱۴)

عشق آنچنان که شاعران ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻧﺮﻡ ﻧﯿﺴﺖﻋﺸﻖ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩﻭ ﮔﺎﺯ ﻣ...

بالاخره یاد میگیری رفتن اتفاقی ست اجتناب ناپذیرو پُر از منطق...

سوگند !" به جان تو "که جز دیدن رویت ، گر ملک زمینست ! " فسون...

من و خورشیدنشستیم و توافق کردیم !صبح رابا تپش قلب تو آغاز کن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط