part43
part43
علی-شب تقریبا سعت نه بود رفتم خونه
سرم داشت میترکید
چشام سرخ سرخ بود
دربازکردم سلام
زهرا-سلام خوبی
علی-نه سرم درد میکنه
زهرا-باش
علی-مامان
زهرا-جانم
علی-خواستگاری فردا کنلسه
زهرا-شوکه برگشتم سمتش چرا
علی-حال ندارم میرم بخوابم سرم درد میکنه
---------------------------------------------------------------------------------------------
تارا-بد ازاینکه به علی گفتم باحسیی تماس گرفتم بهش همچی و گفتم
اونام اومدن شرکت چندتا میکروفن گذاشتن
یه میکروفنم به من وصل کردن تا صدام و ضبط کنن
کارشون که تموم شد رفتن
باز معده درد و میگرنم اود کرده بود
با ماشین همینطور بی هوا شهر رو زیر رو میکردم
هرخیابون
هرچراغ قرمز
هر لحضه
همجا پربود از خاطراتم باعلی
اشکام بیهوا ازچشام جاری شدن
برای پشیمونی دیر بود
ولی کاش میتونستم به علی واقعیت و بگم
ساعت حدود 9شب بود رفتم خونه
داشتم ا زسردرد میمردم
دربازکردم
رویا-سلام خسته نباشی
تارا-سلام اتفاقا خستم سرم درد میکنه میرم بخوامب
رویا-شام نیمخوری
تارا-نه مرسی
مامان
رویا-جانم
تارا-گفتنش سخت بود
بزور حرف زدم
خواستگاری فردا کنسله
رویا-واا برای پی
تارا-بیخیلا بدن میفهمی
رویا-الان من بهشون چیبگم
تارا-علی خودش همچیو میدونه
رفتم تو تاق در و بستم
آباژر اتاق روش کردم
لباسام و دراوردم لباس خونگیمو پوشیدم
روتخت نشستم
دفتری که سالهاست پرشده از خاطراتم باعلی و برداشتم
خاطرات تلخ و شیرن
ما روزای بدی و پشت سرگذاشتیم
مطمعنم ازاینیکیم میگذریم و همچی اوکی میشه ولی تاتموم بشه
داغون میشم
یعنی الان عل یچطوره
حالش خوبه نکنه یه بلای سر خودش بیار
نکنه تصادف کنهه
ای وای
اخه این چه لجنیه من توش گیرکردم
علی- رفتم اتاقام لباسمو عوض کردم چراغارو خاموش کردم یه شب خواب و روشن گذاشتم
خودم انداختم روتخت
گوشیم و روشن کردم
کلی تماس از طرف سپی داشتم بش پیام دادم اوکی نیستم
بدا حرف میزنیم
دوباره به تارا پیام دادم
-تی تی قشنگم حالت خوبه؟ بهتری؟
میشه حرف بزنیم
من هنوز نفهمیدم
منظورت چی بود اخه
تارا نباید اینقد زود همچی تموم شه
علی -اشکام ازهم سبقت میگرفتن بالشمو خیس میکردن
گوشیمو پرت کردم روتخت چشام و بستم و
اشک ریختم
تار-درحال نوشتن بودم
اشکام همینطور داشتن میرختن
به گوشیم ازطرف علی تکست اومد
خیالم راحت بود اتفاقی واسش نیوفتاده ولی میدونستم حالش
افتضاحه
جواب تکستش و دادم
-علی توهیچی نمیدونی
قضاوتم نکن
متاسفم..
گوشیمو خاموش کدم
چراغارو خاموش کردم و پتو رو کشیدم رو سرم...
#زخم_بازمن#علی_یاسینی#رمان
علی-شب تقریبا سعت نه بود رفتم خونه
سرم داشت میترکید
چشام سرخ سرخ بود
دربازکردم سلام
زهرا-سلام خوبی
علی-نه سرم درد میکنه
زهرا-باش
علی-مامان
زهرا-جانم
علی-خواستگاری فردا کنلسه
زهرا-شوکه برگشتم سمتش چرا
علی-حال ندارم میرم بخوابم سرم درد میکنه
---------------------------------------------------------------------------------------------
تارا-بد ازاینکه به علی گفتم باحسیی تماس گرفتم بهش همچی و گفتم
اونام اومدن شرکت چندتا میکروفن گذاشتن
یه میکروفنم به من وصل کردن تا صدام و ضبط کنن
کارشون که تموم شد رفتن
باز معده درد و میگرنم اود کرده بود
با ماشین همینطور بی هوا شهر رو زیر رو میکردم
هرخیابون
هرچراغ قرمز
هر لحضه
همجا پربود از خاطراتم باعلی
اشکام بیهوا ازچشام جاری شدن
برای پشیمونی دیر بود
ولی کاش میتونستم به علی واقعیت و بگم
ساعت حدود 9شب بود رفتم خونه
داشتم ا زسردرد میمردم
دربازکردم
رویا-سلام خسته نباشی
تارا-سلام اتفاقا خستم سرم درد میکنه میرم بخوامب
رویا-شام نیمخوری
تارا-نه مرسی
مامان
رویا-جانم
تارا-گفتنش سخت بود
بزور حرف زدم
خواستگاری فردا کنسله
رویا-واا برای پی
تارا-بیخیلا بدن میفهمی
رویا-الان من بهشون چیبگم
تارا-علی خودش همچیو میدونه
رفتم تو تاق در و بستم
آباژر اتاق روش کردم
لباسام و دراوردم لباس خونگیمو پوشیدم
روتخت نشستم
دفتری که سالهاست پرشده از خاطراتم باعلی و برداشتم
خاطرات تلخ و شیرن
ما روزای بدی و پشت سرگذاشتیم
مطمعنم ازاینیکیم میگذریم و همچی اوکی میشه ولی تاتموم بشه
داغون میشم
یعنی الان عل یچطوره
حالش خوبه نکنه یه بلای سر خودش بیار
نکنه تصادف کنهه
ای وای
اخه این چه لجنیه من توش گیرکردم
علی- رفتم اتاقام لباسمو عوض کردم چراغارو خاموش کردم یه شب خواب و روشن گذاشتم
خودم انداختم روتخت
گوشیم و روشن کردم
کلی تماس از طرف سپی داشتم بش پیام دادم اوکی نیستم
بدا حرف میزنیم
دوباره به تارا پیام دادم
-تی تی قشنگم حالت خوبه؟ بهتری؟
میشه حرف بزنیم
من هنوز نفهمیدم
منظورت چی بود اخه
تارا نباید اینقد زود همچی تموم شه
علی -اشکام ازهم سبقت میگرفتن بالشمو خیس میکردن
گوشیمو پرت کردم روتخت چشام و بستم و
اشک ریختم
تار-درحال نوشتن بودم
اشکام همینطور داشتن میرختن
به گوشیم ازطرف علی تکست اومد
خیالم راحت بود اتفاقی واسش نیوفتاده ولی میدونستم حالش
افتضاحه
جواب تکستش و دادم
-علی توهیچی نمیدونی
قضاوتم نکن
متاسفم..
گوشیمو خاموش کدم
چراغارو خاموش کردم و پتو رو کشیدم رو سرم...
#زخم_بازمن#علی_یاسینی#رمان
۲.۴k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.