پیام داد دلم واست تنگ شده ...
پیام داد دلم واست تنگ شده ...
می دونم دوری ، می دونم کار داری ،
می دونم نمیشه فقط خواستم بدونی...
خیره موندم به صفحه ی گوشی...
نمی دونستم چی باید بگم.
همین طور که تو فکر بودم دیدم واسش یه پیام فرستادم.
《سفارش شما ثبت شد》
نگاه کردم به پیامم و نگاه کردم به جوابش...یه لبخند بود و یه قلب و دوتا بوس...که کاش همش بوس بود.
وقتی همه ی آدمای شهر خواب بودن ،من تو مسیر بودم. تو جاده...میگم همه خواب بودن چون راننده ی اتوبوس هم خواب بود. چندباری نزدیک بود بریم تو کوه و دره...مهستی می خوند و من گوش می دادم. راننده هم چرت می زد. اون شب خدا عجیب مهربون بود. شاید دوست داشت بسته ی سفارشی به مقصد برسه. به مقصد رسیدم. صبح زود زنگ زدم . تو خواب و بیداری گوشی رو جواب داد. گفتم شما دیشب چیزی سفارش داده بودید؟ گفت هان؟ گفتم سفارش رسیده ، بپر پایین...فکر کنم پرید بالا...چند دقیقه ی بعد من تو بغل سفارش دهنده بودم. به جای تمام بسته های پستی نرسیده ، به جای تمام عاشق های به معشوق نرسیده هم دیگه رو می بوسیدیم. لبخند بود ، قلب بود ، بوس هم بود. از پشت گوشی هم نبود. اون روز دنیا به کام ما بود.
وقتی داشتم بر می گشتم بهم پیام داد. تو بهترین سفارش دنیایی ، تو مهم ترین چیزی هستی که به خدا سفارش دادم. خدا نگفت سفارش شما ثبت شد. نمی دونم چرا ولی نگفت. فقط امشب بعد از خرید کتاب واسم پیام اومد مشتری گرامی سفارش شما ثبت شد. یه لحظه بدنم یخ زد. یادم اومد یه زمانی خودم برای یکی بهترین سفارش دنیا بودم.
#حسین_حائریان
می دونم دوری ، می دونم کار داری ،
می دونم نمیشه فقط خواستم بدونی...
خیره موندم به صفحه ی گوشی...
نمی دونستم چی باید بگم.
همین طور که تو فکر بودم دیدم واسش یه پیام فرستادم.
《سفارش شما ثبت شد》
نگاه کردم به پیامم و نگاه کردم به جوابش...یه لبخند بود و یه قلب و دوتا بوس...که کاش همش بوس بود.
وقتی همه ی آدمای شهر خواب بودن ،من تو مسیر بودم. تو جاده...میگم همه خواب بودن چون راننده ی اتوبوس هم خواب بود. چندباری نزدیک بود بریم تو کوه و دره...مهستی می خوند و من گوش می دادم. راننده هم چرت می زد. اون شب خدا عجیب مهربون بود. شاید دوست داشت بسته ی سفارشی به مقصد برسه. به مقصد رسیدم. صبح زود زنگ زدم . تو خواب و بیداری گوشی رو جواب داد. گفتم شما دیشب چیزی سفارش داده بودید؟ گفت هان؟ گفتم سفارش رسیده ، بپر پایین...فکر کنم پرید بالا...چند دقیقه ی بعد من تو بغل سفارش دهنده بودم. به جای تمام بسته های پستی نرسیده ، به جای تمام عاشق های به معشوق نرسیده هم دیگه رو می بوسیدیم. لبخند بود ، قلب بود ، بوس هم بود. از پشت گوشی هم نبود. اون روز دنیا به کام ما بود.
وقتی داشتم بر می گشتم بهم پیام داد. تو بهترین سفارش دنیایی ، تو مهم ترین چیزی هستی که به خدا سفارش دادم. خدا نگفت سفارش شما ثبت شد. نمی دونم چرا ولی نگفت. فقط امشب بعد از خرید کتاب واسم پیام اومد مشتری گرامی سفارش شما ثبت شد. یه لحظه بدنم یخ زد. یادم اومد یه زمانی خودم برای یکی بهترین سفارش دنیا بودم.
#حسین_حائریان
۱۵.۹k
۱۲ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.