✍ ️ بغض جوری گریبانم را گرفته است که تا می خواهم حرفی بزن
✍ ️ بغض جوری گریبانم را گرفته است که تا می خواهم حرفی بزنم کلمه در گلویم میپرد و نمیتوانم تحویلت دهم
حرف هایم انگار مخدر دارند نمیگویم، درد میکشم... می گویم سرگیجه میگیرم!
ولی گفتنش ارزش دارد به سرگیجه های بعدش ارزش دارد به نکشیدنِ دردِ خماری ِنگفتنش...
« دلتنگم »
و تمام!
همین کلمه ی شش حرفیِ لعنتی، ساعت ها ، روزها ، هفتهها و ماهها جان می کَند از ما.
اصلا یک جوری شده که انگار داریم وسط دلتنگی هامون زندگی هم میکنیم
نوشته بود:« و هرکس به اندازه دلتنگی هایش درگیر شب است.»
بی شک کسی که این را نوشته تا به حال دلتنگ نشده یا شب را ندیده است وگرنه حتما می دانست که شب چقدر کوتاه است. برای به آغوش کشیدن حجم دلتنگی هایت!
« دلتنگی »همان عزرائیل است که هر روز به من و تو خیره میشود و میخواهد جان مان را بگیرد
« دلتنگی »از یه آدم تنها موجودی غمگین و بی منطق می سازد دلتنگ که باشی ...میدانی حرفی که میزنی منطقی نیست اما دلت می خواهد یک نفر باشد تا توی چشمانت نگاه کند و برای چند لحظه هم که شده حقی که نداری را به تو بدهد
« دلتنگی » آدم را به خیابان می کشد و بعد در میان انبوه جمعیت ِخیابان آدم هایی را می بینی که به سرعت در حال فرار هستند...فرار از شلوغی به سوی اتاقکِ دلتنگی هایشان!
ما نسلی هستیم که به طاعون ِ دلتنگی دچار شدهایم
و من دلم میخواهد کوله بارم را بردارم و از این جماعتِ انزواطلب ِطاعون زده کوچ کنم و بروم جایی که هیچ جا نیست!
دلم میخواهد همین الان قلمم را بگذارم لای همین صفحه از زندگی ام و برای چند وقتی انصراف دهم از شغلِ تمام وقتِ «دلتنگ بودن» !
خلاصه که دلتنگی درد عجیبی است...
عجیب تر خواهد شد اگر، دلتنگ چیزی باشی که هیچ وقت نبوده است!!!
مثل خارپشتی که دلتنگ آغوشی است که هرگز تجربه اش نکرده
دلتنگی کشنده ترین درد دنیاست
درد بی درمان
بی درمان چون آدم ها دلتنگ چیزی میشوند که دیگر هرگز نمی توانند داشته باشنش
دلتنگ لحظهای که برنمیگردد
صدایی که شنیده نمیشود
دلتنگ خاطره ای که هرگز تکرار نمیشود
خیابانی که هرگز قدم زده نمی شود
بارانی که هرگز باریده نمی شود
دلتنگی همان مرگ است که شوخی اش گرفته!
و من دلتنگم !
همین کلمه شش حرفی لعنتی و تمام.
#رها_نویس
حرف هایم انگار مخدر دارند نمیگویم، درد میکشم... می گویم سرگیجه میگیرم!
ولی گفتنش ارزش دارد به سرگیجه های بعدش ارزش دارد به نکشیدنِ دردِ خماری ِنگفتنش...
« دلتنگم »
و تمام!
همین کلمه ی شش حرفیِ لعنتی، ساعت ها ، روزها ، هفتهها و ماهها جان می کَند از ما.
اصلا یک جوری شده که انگار داریم وسط دلتنگی هامون زندگی هم میکنیم
نوشته بود:« و هرکس به اندازه دلتنگی هایش درگیر شب است.»
بی شک کسی که این را نوشته تا به حال دلتنگ نشده یا شب را ندیده است وگرنه حتما می دانست که شب چقدر کوتاه است. برای به آغوش کشیدن حجم دلتنگی هایت!
« دلتنگی »همان عزرائیل است که هر روز به من و تو خیره میشود و میخواهد جان مان را بگیرد
« دلتنگی »از یه آدم تنها موجودی غمگین و بی منطق می سازد دلتنگ که باشی ...میدانی حرفی که میزنی منطقی نیست اما دلت می خواهد یک نفر باشد تا توی چشمانت نگاه کند و برای چند لحظه هم که شده حقی که نداری را به تو بدهد
« دلتنگی » آدم را به خیابان می کشد و بعد در میان انبوه جمعیت ِخیابان آدم هایی را می بینی که به سرعت در حال فرار هستند...فرار از شلوغی به سوی اتاقکِ دلتنگی هایشان!
ما نسلی هستیم که به طاعون ِ دلتنگی دچار شدهایم
و من دلم میخواهد کوله بارم را بردارم و از این جماعتِ انزواطلب ِطاعون زده کوچ کنم و بروم جایی که هیچ جا نیست!
دلم میخواهد همین الان قلمم را بگذارم لای همین صفحه از زندگی ام و برای چند وقتی انصراف دهم از شغلِ تمام وقتِ «دلتنگ بودن» !
خلاصه که دلتنگی درد عجیبی است...
عجیب تر خواهد شد اگر، دلتنگ چیزی باشی که هیچ وقت نبوده است!!!
مثل خارپشتی که دلتنگ آغوشی است که هرگز تجربه اش نکرده
دلتنگی کشنده ترین درد دنیاست
درد بی درمان
بی درمان چون آدم ها دلتنگ چیزی میشوند که دیگر هرگز نمی توانند داشته باشنش
دلتنگ لحظهای که برنمیگردد
صدایی که شنیده نمیشود
دلتنگ خاطره ای که هرگز تکرار نمیشود
خیابانی که هرگز قدم زده نمی شود
بارانی که هرگز باریده نمی شود
دلتنگی همان مرگ است که شوخی اش گرفته!
و من دلتنگم !
همین کلمه شش حرفی لعنتی و تمام.
#رها_نویس
۷.۳k
۲۲ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.