چپتر سقوط سایه
چپتر ۱۰ _ سقوط سایه
سال ها از روزی که باربارا دوباره به دنیا برگشت گذشته بود. حالا شانزده ساله بود؛
بلندتر، ساکت تر... و پر از آرزوهایی که پشت دیوارهای سرد و بلند آرکانیوم خفه می شدند.
روزهایی تکراری اما پر از تلاش بود.
روی تخته شطرنج، حریفش همیشه خودش بود.
گیتار را می نواخت و نت ها مثل بعضی که جرئت گریه ندارد توی هوا می لرزیدند.
آواز می خواند، اما دیوارها تنها شنونده هایش بودند.
با اسکیت داخل سالن خالی می دوید، انگار اگر تندتر برود، شاید از این زندان عبور کند.
ولی هیچ کدامشان جای یک «نفر دیگر» را پر نمی کرد.
گاهی نقشه می کشید.
کاغذهای پر از خط، مسیر، تونل، راه فرار...
و هربار، دست سرد لیندا جلو می آمد و همه چیز را پاره می کرد.
_«تو نمی فهمی باربارا... دنیای بیرون امن نیست.»
باربارا دلیلش را نمی دانست.
تنها چیزی که می فهمید این بود:
هرروز، دیوارها تنگ تر می شدند.
آن شب، باران می بارید...
نه معمولی.
سنگین.
مثل بارانی که انگار آسمان تصمیم گرفته باشد همه درد هایش را خالی کند.
بعد __ آسمان شکافت.
صدا مثل فریاد یک موجود زخمی بود که از آسمان سقوط می کند. نور، زمین را شکافت.
باربارا با چشم هایی که جرئت پلک زدن نداشت به بیرون نگاه کرد.
کنار آرکانیوم، چیزی سقوط کرده بود.
چیزی که نباید اینجا باشد.
لیندا بدون حرف بیرون رفت.
بین دود و باران و شعله های خفه شده، یک محفظه فلزی و درخشان افتاده بود.
لیندا آرام نزدیک شد. مکث کرد... در را باز کرد.
و لیندا نفسش بند آمد.
داخل محفظه __ دختری خواب بود.
نه کاملا انسان... نه کاملا حیوان.
خارپشتی انسان نما با صورتی آرام، اما خطرناک.
خارهای سیاهش زیر نور باران برق می زد و رگه های بنفش مثل سایه نورانی دورش می رقصیدند.
روی محفظه یک اسم حک شده بود:
Shadwyn
چشم های لیندا برق زد.
زمزمه کرد:
_«یک موجود شگفت... به نام شدوین...»
شدوین به داخل آرکانیوم منتقل شد.
محفظه شیشه ای، نور سرد، دستگاه ها... و یک دنیا سوال بی جواب.
باربارا نتوانست دور بماند.
دلش گفت این فقط «یک آزمایش» نیست.
روزها گذشت...
تا اینکه __ چشم ها باز شدند.
اولین تصویر جهان جدید شدوین... صورت باربارا بود.
نگاهشان به هم قفل شد.
هیچ حرفی لازم نبود.
یک لبخند کوچک روی لب شدوین نشست... لبخندی کوتاه، مطمئن، دلگرم کننده.
باربارا آرام گفت:
_«سلام... من باربارام.
از امروز... دیگه تنها نیستم.»
و درست همانجا، چیزی میانشان شکل گرفت.
نه فقط دوستی.
چیزی شبیه خواهر بودن.
چیزی شبیه خانه.
باربارا همه چیز را به شدوین یاد داد.
شطرنج.
موسیقی.
اسکیت.
آواز...
و برای اولین بار بعد از سال ها، خنده باربارا توی آرکانیوم پیچید.
و دیوارها __ حتی اگر نشکستند __ برای لحظه ای سرد نبودند.
از دور... لیندا نگاه می کرد.
ساکت.
با نگاهی که معلوم نبود بیشتر می ترسد... یا امید دارد.
و هیچکس نمی دانست این آغاز حضور شدوین... قرار است دنیا را نجات بدهد __ یا نابود.
ادامه دارد...
سال ها از روزی که باربارا دوباره به دنیا برگشت گذشته بود. حالا شانزده ساله بود؛
بلندتر، ساکت تر... و پر از آرزوهایی که پشت دیوارهای سرد و بلند آرکانیوم خفه می شدند.
روزهایی تکراری اما پر از تلاش بود.
روی تخته شطرنج، حریفش همیشه خودش بود.
گیتار را می نواخت و نت ها مثل بعضی که جرئت گریه ندارد توی هوا می لرزیدند.
آواز می خواند، اما دیوارها تنها شنونده هایش بودند.
با اسکیت داخل سالن خالی می دوید، انگار اگر تندتر برود، شاید از این زندان عبور کند.
ولی هیچ کدامشان جای یک «نفر دیگر» را پر نمی کرد.
گاهی نقشه می کشید.
کاغذهای پر از خط، مسیر، تونل، راه فرار...
و هربار، دست سرد لیندا جلو می آمد و همه چیز را پاره می کرد.
_«تو نمی فهمی باربارا... دنیای بیرون امن نیست.»
باربارا دلیلش را نمی دانست.
تنها چیزی که می فهمید این بود:
هرروز، دیوارها تنگ تر می شدند.
آن شب، باران می بارید...
نه معمولی.
سنگین.
مثل بارانی که انگار آسمان تصمیم گرفته باشد همه درد هایش را خالی کند.
بعد __ آسمان شکافت.
صدا مثل فریاد یک موجود زخمی بود که از آسمان سقوط می کند. نور، زمین را شکافت.
باربارا با چشم هایی که جرئت پلک زدن نداشت به بیرون نگاه کرد.
کنار آرکانیوم، چیزی سقوط کرده بود.
چیزی که نباید اینجا باشد.
لیندا بدون حرف بیرون رفت.
بین دود و باران و شعله های خفه شده، یک محفظه فلزی و درخشان افتاده بود.
لیندا آرام نزدیک شد. مکث کرد... در را باز کرد.
و لیندا نفسش بند آمد.
داخل محفظه __ دختری خواب بود.
نه کاملا انسان... نه کاملا حیوان.
خارپشتی انسان نما با صورتی آرام، اما خطرناک.
خارهای سیاهش زیر نور باران برق می زد و رگه های بنفش مثل سایه نورانی دورش می رقصیدند.
روی محفظه یک اسم حک شده بود:
Shadwyn
چشم های لیندا برق زد.
زمزمه کرد:
_«یک موجود شگفت... به نام شدوین...»
شدوین به داخل آرکانیوم منتقل شد.
محفظه شیشه ای، نور سرد، دستگاه ها... و یک دنیا سوال بی جواب.
باربارا نتوانست دور بماند.
دلش گفت این فقط «یک آزمایش» نیست.
روزها گذشت...
تا اینکه __ چشم ها باز شدند.
اولین تصویر جهان جدید شدوین... صورت باربارا بود.
نگاهشان به هم قفل شد.
هیچ حرفی لازم نبود.
یک لبخند کوچک روی لب شدوین نشست... لبخندی کوتاه، مطمئن، دلگرم کننده.
باربارا آرام گفت:
_«سلام... من باربارام.
از امروز... دیگه تنها نیستم.»
و درست همانجا، چیزی میانشان شکل گرفت.
نه فقط دوستی.
چیزی شبیه خواهر بودن.
چیزی شبیه خانه.
باربارا همه چیز را به شدوین یاد داد.
شطرنج.
موسیقی.
اسکیت.
آواز...
و برای اولین بار بعد از سال ها، خنده باربارا توی آرکانیوم پیچید.
و دیوارها __ حتی اگر نشکستند __ برای لحظه ای سرد نبودند.
از دور... لیندا نگاه می کرد.
ساکت.
با نگاهی که معلوم نبود بیشتر می ترسد... یا امید دارد.
و هیچکس نمی دانست این آغاز حضور شدوین... قرار است دنیا را نجات بدهد __ یا نابود.
ادامه دارد...
- ۳۶۲
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط