بهرام

بهرام:
خدایا…
بیدار شو.
تا کی می‌خوای بخوابی؟
جون‌ها دیگه نمی‌تونن ازدواج کنن.
آخه با این گرونی
مگه می‌شه زندگی ساخت؟




خدا:
صدای این سؤال
فقط از گلوی تو درنمیاد.
از گلویِ یک نسل میاد
که راه جلوش بسته‌ست.

بهرام:
کار هست،
درآمد نیست.
عشق هست،
امکان نیست.
تو این معادله
کجایی؟

خدا:
وقتی نان
از دستِ عدالت می‌افته،
هیچ دعایی
به‌تنهایی
زندگی نمی‌سازه.

بهرام:
پس چرا هنوز
از صبر حرف می‌زنن؟

خدا:
صبر
وقتی نان نباشه
اسمش فشارِ خاموشه،
نه فضیلت.

بهرام:
جونا دارن پیر می‌شن
بی‌اینکه زندگی کنن.
این رسمشه؟

خدا:
نه.
این رسمِ من نیست.
این نتیجه‌ی
دست‌هایی‌ست
که باید می‌ساختند
و نساختند.

بهرام:
پس چرا تو ساکتی؟

خدا:
سکوتم
به‌معنای رضایت نیست.
گاهی فریاد
باید از زمین بلند بشه
تا آسمان
به حرکت دربیاد.

بهرام:
من خسته‌ام
از دیدنِ این همه بن‌بست…

خدا:
می‌دونم.
و دیدنِ دردِ دیگران
گاهی از دردِ خود آدم
سخت‌تره.
دیدگاه ها (۰)

بهرام:خدایا…الان می‌بینمرابین‌هود هم از تو بهتره.اون حتی نوک...

بهرام:خدایا…فکر کنم حالِ تواز حالِ منم بدتره.یکی باید بیادحا...

بهرام:خدایا…من چهل سالشیمیایی و موجِ انفجار رو تحمل نکردمکه ...

بهرام:خدایا…من «حال بدِ موقتی» نیستم.من یک عمرِ له‌شده‌ام.چه...

بهرام:خدایا…از بچگی دارم رنج می‌کشم.مگه من حق ندارمیه زندگیِ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط