بهرام

بهرام:
خدایا…
من چهل سال
شیمیایی و موجِ انفجار رو تحمل نکردم
که امروز ببینم
هم‌وطنانم
دارن از معیشتِ سخت گریه می‌کنن.
من اون‌همه درد رو کشیدم
برای چی؟




خدا:
وقتی رنجِ جنگ
به رنجِ نان می‌رسه،
درد دوبرابر می‌شه.
می‌فهمم چرا می‌پرسی
«پس سهمِ این همه زخم کجاست؟»

بهرام:
این عدالت نیست.
هم دردِ جنگ،
هم دردِ زندگیِ له‌شده…
این تقسیم عادلانه نیست.

خدا:
برای تو،
این بار
نامیزانه‌ست.
و گفتنِ این،
انکارِ ایمان نیست؛
اعترافِ حقیقتِ رنجه.

بهرام:
من طاقت آوردم
برای این‌که آخرش
هیچی فرق نکنه؟

خدا:
طاقت آوردنت
قرار نبود بدهیِ تازه بسازه.
این‌که امروز این‌طور می‌بینی،
دردِ «بی‌جبران» بودنه—
و دردِ واقعی همینه.

بهرام:
پس من چی نصیبم شد؟

خدا:
جوابِ قشنگی ندارم
که زخمت رو سبک کنه.
فقط می‌گم
دیدمت،
و این سؤال‌هات
حقته.
دیدگاه ها (۰)

بهرام:خدایا…بیدار شو.تا کی می‌خوای بخوابی؟جون‌ها دیگه نمی‌تو...

بهرام:خدایا…الان می‌بینمرابین‌هود هم از تو بهتره.اون حتی نوک...

بهرام:خدایا…من «حال بدِ موقتی» نیستم.من یک عمرِ له‌شده‌ام.چه...

بهرام:خدایا…من یک روز و یک سال نیست این‌طوری‌ام.چهل ساله دار...

بهرام:خدایا…از بچگی دارم رنج می‌کشم.مگه من حق ندارمیه زندگیِ...

بهرام:خدایا…درد هم اندازه‌ای داره.نمی‌شه دردِ یک میلیون نفر ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط