«....حدود ساعت 10. آقای خامنه ای وارد شد. جمعیت از جا کند
«....حدود ساعت 10. آقای خامنه ای وارد شد. جمعیت از جا کنده شد. همه به پهنای صورت اشک میریختن و یک صدا شعار می دادن. من هیچی نمیفهمیدم. فقط به هادی نگاه میکردم....»
#سرزمین_زیبای_من
قسمت۲۲: عطر خمینی💫
پتو رو کشیدم روی سرم و چشمام رو بستم. اما نمیتونستم بخوابم. فکرها و سوال ها رهام نمیکرد. چرا اینقدر همشون خوشحالن؟ چرا باید ملاقات با #رهبر #ایران براشون خوشحال کننده باشه؟ اونها که حتی نمیتونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن. دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟و..
دیگه نتونستم طاقت بیارم. سریع از جا بلندشدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم.
ساعت حدود 6 صبح بود. پشت درهای شبستان منتظر بودیم. به شدت خوابم می اومد. برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود. من میتونستم ایستاده بخوابم. بالاخره درها باز شد. ازدحام وحشتناکی بود.
یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من، اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی میکرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه. نمیتونستم رفتارش رو درک کنم اما حیقیقتا خوشحال شدم. بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود و با کوچکترین تکان و ضربه ای به شدت درد میگرفت.
ساعت 8 گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم. خسته، کلافه و بی حوصله شده بودم. به شدت خودم رو سرزنش میکردم. آخه چرا اومدی؟ این چه حماقتی بود؟ تو که حتی نمیفهمی چی میگن، چی رو میخواستی کشف کنی و بفهمی؟
بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن. مدام شعر میخوندن. شعار می دادن. دیدنشون توی اون حالت واقعا عجیب بود. اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود.
حدود ساعت 10. آقای خامنه ای وارد شد. جمعیت از جا کنده شد. همه به پهنای صورت اشک میریختن و یک صدا شعار می دادن. من هیچی نمیفهمیدم. فقط به هادی نگاه میکردم. صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود.
کم کم، فضا آرام تر شد. به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم. به اطرافم نگاه کردم. غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمیشناختم. با تمام وجود میخواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام ترجمه کنه.
خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم. چی میگفتید؟ چه شعاری میدادید؟ اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبودن یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمیشنید.
یهو هادی، خودش رو کشید کنارم. این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده. صل علی محمد، عطر خمینی آمد. ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده. خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست....
جملات و شعارهایی رو که میشنیدم باور نمیکردم. اونها دروغگو نبودن. غرق در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم و به رهبر ایران نگاه کردم. چرا اونها میخوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟ هیچکدومشون که ایرانی نیستن. تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک میریزن؟
چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز رو فراموش کردم. حتی اینکه با هادی به شدت مشکل داشتم. تمام مدت سخنرانی، حرف ها رو خیلی آروم کنار گوشم ترجمه میکرد و من دقیق گوش میکردم. مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم. اون مرد، نه تنها رهبر اندیشه ها و تفکر بود بلکه روح تک تک اونها رو رهبری میکرد. سفید و سیاه.. از شرقی ترین کشور حاضر تا طلبه های امریکایی و کانادایی.
محو جملات بودم که ناگهان بغض گلوی هادی رو گرفت. نه تنها هادی. بغض همه شکست. اشک و ناله فضای سالن رو پر کرد. همشون به شدت گریه میکردن. چرخیدم سمت هادی، چشماش رو با دستش گرفته بود و اشک میریخت. چند لحظه فقط نگاهش کردم. از شدت تعجب و کنجکاوی، داشت جانم از بدنم خارج میشد. فضا، فضای دیگه ای بود. چقدر گذشت؟ نمیدونم.
هنوز چشماش خیس از اشک بود. مثل سربندش سرخ شده بود. صورت خیس و گر گرفته اش رو جلو آورد.
_طلاب و فضلای غیرایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند. شما حتی مهمان هم نیستند. بلکه صاحب خانه هستید. شما فرزندان عزیز من هستید.
دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد. بقیه هنوز به خودشون نیومده بودن. سرم رو چرخوندم سمت جایگاه. فقط به رهبر ایران نگاه میکردم. من توی کشور خودم از نظر دولت، یه آشغالم که حق زندگی ندارم. و تو کشورت رو با ما تقسیم میکنی؟ اصلا چرا باید کشور تو برای اینها مهم باشه که اینطور به خاطرش اشک بریزن؟
من هرگز برای کشورم گریه نکرده بودم. من هرگز برای هیچ سیاستمداری اشک نریخته بودم و هرگز چنین صحنه هایی رو ندیده بودم. من سیاستمدارهایی رو دیده بودم که قدرت تحریک و ایجاد هیجان در جمع رو داشتن. اما من پایه تحصیلیم فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی میدونستم، این حالت، جوزدگی یا هیجان نبود.
فقط بهش نگاه میکردم. یا تو فراتر از چیزی هستی که فکر میکردم. یا چیزی داری که فراتر از دا
#سرزمین_زیبای_من
قسمت۲۲: عطر خمینی💫
پتو رو کشیدم روی سرم و چشمام رو بستم. اما نمیتونستم بخوابم. فکرها و سوال ها رهام نمیکرد. چرا اینقدر همشون خوشحالن؟ چرا باید ملاقات با #رهبر #ایران براشون خوشحال کننده باشه؟ اونها که حتی نمیتونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن. دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟و..
دیگه نتونستم طاقت بیارم. سریع از جا بلندشدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم.
ساعت حدود 6 صبح بود. پشت درهای شبستان منتظر بودیم. به شدت خوابم می اومد. برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود. من میتونستم ایستاده بخوابم. بالاخره درها باز شد. ازدحام وحشتناکی بود.
یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من، اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی میکرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه. نمیتونستم رفتارش رو درک کنم اما حیقیقتا خوشحال شدم. بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود و با کوچکترین تکان و ضربه ای به شدت درد میگرفت.
ساعت 8 گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم. خسته، کلافه و بی حوصله شده بودم. به شدت خودم رو سرزنش میکردم. آخه چرا اومدی؟ این چه حماقتی بود؟ تو که حتی نمیفهمی چی میگن، چی رو میخواستی کشف کنی و بفهمی؟
بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن. مدام شعر میخوندن. شعار می دادن. دیدنشون توی اون حالت واقعا عجیب بود. اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود.
حدود ساعت 10. آقای خامنه ای وارد شد. جمعیت از جا کنده شد. همه به پهنای صورت اشک میریختن و یک صدا شعار می دادن. من هیچی نمیفهمیدم. فقط به هادی نگاه میکردم. صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود.
کم کم، فضا آرام تر شد. به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم. به اطرافم نگاه کردم. غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمیشناختم. با تمام وجود میخواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام ترجمه کنه.
خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم. چی میگفتید؟ چه شعاری میدادید؟ اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبودن یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمیشنید.
یهو هادی، خودش رو کشید کنارم. این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده. صل علی محمد، عطر خمینی آمد. ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده. خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست....
جملات و شعارهایی رو که میشنیدم باور نمیکردم. اونها دروغگو نبودن. غرق در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم و به رهبر ایران نگاه کردم. چرا اونها میخوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟ هیچکدومشون که ایرانی نیستن. تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک میریزن؟
چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز رو فراموش کردم. حتی اینکه با هادی به شدت مشکل داشتم. تمام مدت سخنرانی، حرف ها رو خیلی آروم کنار گوشم ترجمه میکرد و من دقیق گوش میکردم. مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم. اون مرد، نه تنها رهبر اندیشه ها و تفکر بود بلکه روح تک تک اونها رو رهبری میکرد. سفید و سیاه.. از شرقی ترین کشور حاضر تا طلبه های امریکایی و کانادایی.
محو جملات بودم که ناگهان بغض گلوی هادی رو گرفت. نه تنها هادی. بغض همه شکست. اشک و ناله فضای سالن رو پر کرد. همشون به شدت گریه میکردن. چرخیدم سمت هادی، چشماش رو با دستش گرفته بود و اشک میریخت. چند لحظه فقط نگاهش کردم. از شدت تعجب و کنجکاوی، داشت جانم از بدنم خارج میشد. فضا، فضای دیگه ای بود. چقدر گذشت؟ نمیدونم.
هنوز چشماش خیس از اشک بود. مثل سربندش سرخ شده بود. صورت خیس و گر گرفته اش رو جلو آورد.
_طلاب و فضلای غیرایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند. شما حتی مهمان هم نیستند. بلکه صاحب خانه هستید. شما فرزندان عزیز من هستید.
دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد. بقیه هنوز به خودشون نیومده بودن. سرم رو چرخوندم سمت جایگاه. فقط به رهبر ایران نگاه میکردم. من توی کشور خودم از نظر دولت، یه آشغالم که حق زندگی ندارم. و تو کشورت رو با ما تقسیم میکنی؟ اصلا چرا باید کشور تو برای اینها مهم باشه که اینطور به خاطرش اشک بریزن؟
من هرگز برای کشورم گریه نکرده بودم. من هرگز برای هیچ سیاستمداری اشک نریخته بودم و هرگز چنین صحنه هایی رو ندیده بودم. من سیاستمدارهایی رو دیده بودم که قدرت تحریک و ایجاد هیجان در جمع رو داشتن. اما من پایه تحصیلیم فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی میدونستم، این حالت، جوزدگی یا هیجان نبود.
فقط بهش نگاه میکردم. یا تو فراتر از چیزی هستی که فکر میکردم. یا چیزی داری که فراتر از دا
۷.۰k
۰۹ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.