یادمه نوبـت به انتخاب رشته که رسیـده بود
یادمه نوبـت به انتخاب رشته که رسیـده بود
هر کـس یه چیز بهم میگفـت :
«دخترِ فـلانی ریاضی میخونه توچی کم داری ازش؟»
«ریاضی بخـون کـنارش موسیـقی هم دنبال کن»
«هنر هم شـد رشته؟ پسرِ فلانی تجـربی میخونه که پزشـک شه ، تو هم باید پزشـک شی !»
و همونجا شـروعی شد برای خط کشیـدن روی آرزوهـام و رویای موسیـقی و هنـر که تو ذهـنم خشکید!
میشد آرزوهامو از شعـرهای کنار کـتابِ زیست
و طراحـیهای کنار سـوال شیمـی و نُـتهای موسیقی صفـحه آخرِ فیزیـک فهمید..
یادمه موقع امتحانا وقتی کتابِ زیسـت رو باز میکردم و
هزارتا ژنوتیپ و فنوتیپ و فرمـول و مسئـله رو به رو میشدم
یهو میرفـتم تو فکر اینکه اگه الان جایِ ایـن کتاب،
یه کتابِ روانشـناسی جلـوم بود و
واسـه امتـحانِ شـنبه باید میخوندمـش چقدر هـمه چی فـرق میکرد !
حتما موقع خوندنـش انگیزه ی بیشـتری داشـتم
و عشـق و عـلاقه ی بیـشتری صَرف میکردم
یا مـثلا اگه جـای هـمون زیسـت ، درسی رو امتحـان داشتم
که هٌـنر و ادبیات حرفِ اول تـوش میزد
چه عشـق و هیجان قشنگی رو میتونسـتم تجربه کنم !
گاهی وقـتا یهو به خودم میومـدم
و میدیدم ساعـت ها به سطرهای کـتابِ زیست شناسی خیره شـدم
و دارم به هـنر فکر میکنم !
بعد با یه آهِ بلـند مدادو میگرفتم دسـتمو دوباره شروع میکـردم
به خوندن کتابی که بهش علاقـه نداشتم.
علت عـصبی بودنم تو فصلِ امتـحانا همین حسـرتا بود ، همین بی علاقـگیا ، همیـن فکرو خیالا...
سخته نه؟!
فِکرشـو بٌکن عاشـقِ یه نفر بشی بهش نرسـی
بعد هر روز یکی دیگـرو جاش ببینـی ،
یا چشمت یه لباسـی رو گرفته باشه اما مجبـور بشی لباس دیـگه ای رو بجاش بخری،
حالا شـاید یه رضایت نسبـی هم از شرایط موجود داشـته باشی
اما اگه اونـی باشه که بهش علاقـه داری حالت بهتـره انگار !
حتی اگه پشـیمون بشی خیالـت راحته که خودت انتـخابش کردی...
من یه بار تو زندگیم عاشق شدم ،
عاشقِ رشته ای که بهش نرسـیدم
حالا مدت هاسـت باید به جای اون
با زیسـت و شیمی و بیمـاری و میکـروب دسـت و پنجه نرم کنـم !
میفهمـی حالمو؟!
هر کـس یه چیز بهم میگفـت :
«دخترِ فـلانی ریاضی میخونه توچی کم داری ازش؟»
«ریاضی بخـون کـنارش موسیـقی هم دنبال کن»
«هنر هم شـد رشته؟ پسرِ فلانی تجـربی میخونه که پزشـک شه ، تو هم باید پزشـک شی !»
و همونجا شـروعی شد برای خط کشیـدن روی آرزوهـام و رویای موسیـقی و هنـر که تو ذهـنم خشکید!
میشد آرزوهامو از شعـرهای کنار کـتابِ زیست
و طراحـیهای کنار سـوال شیمـی و نُـتهای موسیقی صفـحه آخرِ فیزیـک فهمید..
یادمه موقع امتحانا وقتی کتابِ زیسـت رو باز میکردم و
هزارتا ژنوتیپ و فنوتیپ و فرمـول و مسئـله رو به رو میشدم
یهو میرفـتم تو فکر اینکه اگه الان جایِ ایـن کتاب،
یه کتابِ روانشـناسی جلـوم بود و
واسـه امتـحانِ شـنبه باید میخوندمـش چقدر هـمه چی فـرق میکرد !
حتما موقع خوندنـش انگیزه ی بیشـتری داشـتم
و عشـق و عـلاقه ی بیـشتری صَرف میکردم
یا مـثلا اگه جـای هـمون زیسـت ، درسی رو امتحـان داشتم
که هٌـنر و ادبیات حرفِ اول تـوش میزد
چه عشـق و هیجان قشنگی رو میتونسـتم تجربه کنم !
گاهی وقـتا یهو به خودم میومـدم
و میدیدم ساعـت ها به سطرهای کـتابِ زیست شناسی خیره شـدم
و دارم به هـنر فکر میکنم !
بعد با یه آهِ بلـند مدادو میگرفتم دسـتمو دوباره شروع میکـردم
به خوندن کتابی که بهش علاقـه نداشتم.
علت عـصبی بودنم تو فصلِ امتـحانا همین حسـرتا بود ، همین بی علاقـگیا ، همیـن فکرو خیالا...
سخته نه؟!
فِکرشـو بٌکن عاشـقِ یه نفر بشی بهش نرسـی
بعد هر روز یکی دیگـرو جاش ببینـی ،
یا چشمت یه لباسـی رو گرفته باشه اما مجبـور بشی لباس دیـگه ای رو بجاش بخری،
حالا شـاید یه رضایت نسبـی هم از شرایط موجود داشـته باشی
اما اگه اونـی باشه که بهش علاقـه داری حالت بهتـره انگار !
حتی اگه پشـیمون بشی خیالـت راحته که خودت انتـخابش کردی...
من یه بار تو زندگیم عاشق شدم ،
عاشقِ رشته ای که بهش نرسـیدم
حالا مدت هاسـت باید به جای اون
با زیسـت و شیمی و بیمـاری و میکـروب دسـت و پنجه نرم کنـم !
میفهمـی حالمو؟!
۳۳۸.۹k
۲۷ خرداد ۱۴۰۱