"8" از شوخیمون خیلی ناراحت شد دیگه ن بهم زنگو اس داد ن نگ
"8" از شوخیمون خیلی ناراحت شد دیگه ن بهم زنگو اس داد ن نگام کرد.
روز آخر یجا بردنمون اگ اشتبا نکنم اسمش شهران بود. مسئول اونجا با مسئولی ک مارو برده بود حرفش شد. چون خیلی خطرناک بود و امکان هر اتفاقی بود. میگف حتی شاید قدم بعدیتون رو مین باشید منطقه پاکسازی نشدست.
اونروز خیلی بد بود...
با چشم خودمون استخون شهیدا رو دیدیم...
کلاه، پوتین، پلاک، بخدا خیلی سخت بود...
تو اون گیرودار یچیزی ترکید و همه ی ما در حد سکته رفتیم.
من خیلی احساسیم و حالم بد شده بود.
صدا واسه لاستیک اتوبوس بود ک از گرما ترکید. دیگ نذاشتن بیشتر بمونیم و رفتیم راه آهن اندیمشک تا برگردیم.
فشارم پایین بود. تو نمازخونه دکتر آوردن چنتا آمپول زد. فقط نگاهای نگرانو اعصاب خورده نمکدونو یادمه، تو قطار خابیدم تا تهران...
دخترا بیدارم کردن ک پاشو رسیدیم. تازه یادم افتاد دلو غرورشو با شوخیمون شکوندیمو عذاب وجدان اذیتم میکرد...
همه دخترا رفتنو من قرار بود بابام بیاد دنبالم. نمکدونو دوستشم نرفتن تا اول بابام بیاد. غرورمو زیر پام گذاشتمو رفتم مذرتخاهی. هرجوری بود تلاشمو کردم و اون ک دیگه بخاطر عید 2 هفته نمیتونست منو ببینه طفلک کوتا اومد...
بعد عید با یه انرژی مضاعف اومد. دیگه خیلی جسورترو پرو تر شده بود. میرف یه صندلی میاورد کنارم میشست؛ تو راهرو ک با دخترا وایمیسادیم من خیلی بدو بلند میخندیدم، غیرتی میشد میومد تارومارمون میکرد!!
صبا میومد دم مترو ک اونم با سرویس بیاد؛ سرویس واسه تهرانیا بودو نمکدون کرجی بود.
بچه فعالی بود، بسیجو، نشریه و، همه جا بودو میشناختنش. وقتی میشناختنش از عشقشم خبر داشتن. ترم بالاییا دنبالم میگشتنو پیدام ک میکردن پشت چش نازک میکردنو حسرت میخوردن شوخی شوخی 2تام فوشم میدادن.
اینا منو زجر میداد...
حالش همیشم ب این خوبی نبود...
خیلی وقتا ک اس میداد ب بدترین شکل ممکن میچزوندمشو میگفتم من از تو بدم میاد سره جدت ول کن. 2روز دپرس میشدو سومین روز باز نمکدون میشدو برام گل و میوه میاورد!!
باغ داشتنو میدونست عاشقه گوجه سبزو گیلاسم!!
من نمیدونستم باهاش چیکار کنم...
دلم میسوخت، من بیرحمو سنگ نبودم. نازم نمیکردم. فقط ب نظرم نمیشد. زود بود، بچه بود؛ حسی جز دلسوزی نداشتم...
ادامه دارد...
#عاشقانه_های_مژگان
روز آخر یجا بردنمون اگ اشتبا نکنم اسمش شهران بود. مسئول اونجا با مسئولی ک مارو برده بود حرفش شد. چون خیلی خطرناک بود و امکان هر اتفاقی بود. میگف حتی شاید قدم بعدیتون رو مین باشید منطقه پاکسازی نشدست.
اونروز خیلی بد بود...
با چشم خودمون استخون شهیدا رو دیدیم...
کلاه، پوتین، پلاک، بخدا خیلی سخت بود...
تو اون گیرودار یچیزی ترکید و همه ی ما در حد سکته رفتیم.
من خیلی احساسیم و حالم بد شده بود.
صدا واسه لاستیک اتوبوس بود ک از گرما ترکید. دیگ نذاشتن بیشتر بمونیم و رفتیم راه آهن اندیمشک تا برگردیم.
فشارم پایین بود. تو نمازخونه دکتر آوردن چنتا آمپول زد. فقط نگاهای نگرانو اعصاب خورده نمکدونو یادمه، تو قطار خابیدم تا تهران...
دخترا بیدارم کردن ک پاشو رسیدیم. تازه یادم افتاد دلو غرورشو با شوخیمون شکوندیمو عذاب وجدان اذیتم میکرد...
همه دخترا رفتنو من قرار بود بابام بیاد دنبالم. نمکدونو دوستشم نرفتن تا اول بابام بیاد. غرورمو زیر پام گذاشتمو رفتم مذرتخاهی. هرجوری بود تلاشمو کردم و اون ک دیگه بخاطر عید 2 هفته نمیتونست منو ببینه طفلک کوتا اومد...
بعد عید با یه انرژی مضاعف اومد. دیگه خیلی جسورترو پرو تر شده بود. میرف یه صندلی میاورد کنارم میشست؛ تو راهرو ک با دخترا وایمیسادیم من خیلی بدو بلند میخندیدم، غیرتی میشد میومد تارومارمون میکرد!!
صبا میومد دم مترو ک اونم با سرویس بیاد؛ سرویس واسه تهرانیا بودو نمکدون کرجی بود.
بچه فعالی بود، بسیجو، نشریه و، همه جا بودو میشناختنش. وقتی میشناختنش از عشقشم خبر داشتن. ترم بالاییا دنبالم میگشتنو پیدام ک میکردن پشت چش نازک میکردنو حسرت میخوردن شوخی شوخی 2تام فوشم میدادن.
اینا منو زجر میداد...
حالش همیشم ب این خوبی نبود...
خیلی وقتا ک اس میداد ب بدترین شکل ممکن میچزوندمشو میگفتم من از تو بدم میاد سره جدت ول کن. 2روز دپرس میشدو سومین روز باز نمکدون میشدو برام گل و میوه میاورد!!
باغ داشتنو میدونست عاشقه گوجه سبزو گیلاسم!!
من نمیدونستم باهاش چیکار کنم...
دلم میسوخت، من بیرحمو سنگ نبودم. نازم نمیکردم. فقط ب نظرم نمیشد. زود بود، بچه بود؛ حسی جز دلسوزی نداشتم...
ادامه دارد...
#عاشقانه_های_مژگان
۳.۶k
۲۵ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.