شیداوصوفی قسمت سی و دوم
شیداوصوفی قسمت_سی_و_دوم
مشکات گفت: مجبور شدم به مادر بهار حقیقتو بگم و این نقشه رو بکشیم تا پلیس دست برداره... گفتم؛ کدوم حقیقتو؟ علی گفت : یه حقیقت ساده که همه شون از ما پنهان کرده بودن ؛ منصور سالها پیش، همه املاکشو به اسم دختر کوچیکش ، بهار کرده بود تا به هجده سالگی برسه. جمشید مشکات ، شوهر و قیم بهار بود و بقیه تا وقتی میتونستن تو ملکاشون زندگی کنن که بهار زنده بود؛ اگه بهار میمرد خونه هام مثل حسابای بانکی منصور، به خیریه بخشیده میشد؛ خیریه مادر سیمین... گفتم؛ ولی چرا؟ منصور که از بهار متنفر بود؟ چرا همه املاکشو به اسم اون کرده بود؟ علی و مشکات به هم نگاهی کردند؛ علی گفت: کی میگه منصور از بهار متنفر بود؟ ما؟ مادر بهار؟ مشکات؟ اما واقعیت این نبود؛ منصور بهارو دوست داشت؛ در واقع تنها کسی رو که تو دنیا دوست داشت دختر کوچیکش بود، بهار! و دومین کسی که دوست داشت مادر سیمین بود ؛ سمانه!.... اولین عشق دوران جوونیش! دختری که تو خونه ی اونا کار میکرد؛ مادر سیمین مستخدم خانواده منصور بود؛ پدر منصور هیچوقت نمیذاشت تک پسرش با یه دختر کارگر فقیر عروسی کنه... دختره رو بیرون کرد، شب توی برف... منصور فقط هیجده سالش بود؛ همسن آرش؛ نتونست برای سمانه، مادر سیمین کاری کنه... فقط می دید که دختر بیچاره رو تو برف، توی ماشین انداختن و بردن ... پدر منصور، پروای بزرگ، نزول خوار سنگدلی بود. منصور فقط تو عمرش همین دو نفرو دوست داشت.... املاکو به اسم بهار کرد ، تا هم از دست طلبکارا در امان باشن ، و هم بهار تا آخر عمر تامین باشه. پولای نقدو هم داد سمانه، مادر سیمین... برای خیریه ، خودشون و البته یه ماهانه خوب مقرری برای بهار. بقیه خانواده، هیچی!.....
اگه بهار زنده بود، میتونستن از اجاره ی ملکای اون زندگی کنن؛ اون همه زمین و خونه، همه، دست قیم بهار بود؛ یعنی مشکات! چون شوهر قانونیش بود؛ البته فقط تا هیجده سالگی بهار؛ بعدش پزشک قانونی تصمیم میگرفت. برای همین مشکات شناسنامه بهارو عوض کرد. میخواست سالهای بیشتری قیم بمونه؛ ولی منصور فهمید. قرصای منصورو بهار برنداشت، مشکات برداشت! دعوای دو تا مرد بود.... اما مشکات انداخت گردن بهار بیچاره... همه باور میکردن؛ چون پدرش براش حکم عقب موندگی ذهنی گرفته بود و اون دکتر دروغگو، مقصر بود که به اونم بعدا میرسیم و به خیلی چیزای دیگه که آقای مشکات برای ما میگه.....گفتم : گیج شدم علی! یعنی منصور، دخترش بهارو دوست داشت؟ اما باز دادش به مشکات پولدوست؟ آخه چرا؟ علی گفت؛ مفصله... مشکات گفت؛ اینجا نه؛ جلوی روژان نه! خواهش میکنم. علی گفت، تظاهر کردی بهار مرده؛ خودت میدونی چرا... برای روژان اصفهان خونه گرفتی؛ مدام میرفتی دیدنش؛ تو و روژان هنوز زن و شوهرید. مشکات گفت؛ یه آدم کثیف، نمیتونه عاشق بشه؟! علی به من گفت، بریم بیرون!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سی_و_دوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
مشکات گفت: مجبور شدم به مادر بهار حقیقتو بگم و این نقشه رو بکشیم تا پلیس دست برداره... گفتم؛ کدوم حقیقتو؟ علی گفت : یه حقیقت ساده که همه شون از ما پنهان کرده بودن ؛ منصور سالها پیش، همه املاکشو به اسم دختر کوچیکش ، بهار کرده بود تا به هجده سالگی برسه. جمشید مشکات ، شوهر و قیم بهار بود و بقیه تا وقتی میتونستن تو ملکاشون زندگی کنن که بهار زنده بود؛ اگه بهار میمرد خونه هام مثل حسابای بانکی منصور، به خیریه بخشیده میشد؛ خیریه مادر سیمین... گفتم؛ ولی چرا؟ منصور که از بهار متنفر بود؟ چرا همه املاکشو به اسم اون کرده بود؟ علی و مشکات به هم نگاهی کردند؛ علی گفت: کی میگه منصور از بهار متنفر بود؟ ما؟ مادر بهار؟ مشکات؟ اما واقعیت این نبود؛ منصور بهارو دوست داشت؛ در واقع تنها کسی رو که تو دنیا دوست داشت دختر کوچیکش بود، بهار! و دومین کسی که دوست داشت مادر سیمین بود ؛ سمانه!.... اولین عشق دوران جوونیش! دختری که تو خونه ی اونا کار میکرد؛ مادر سیمین مستخدم خانواده منصور بود؛ پدر منصور هیچوقت نمیذاشت تک پسرش با یه دختر کارگر فقیر عروسی کنه... دختره رو بیرون کرد، شب توی برف... منصور فقط هیجده سالش بود؛ همسن آرش؛ نتونست برای سمانه، مادر سیمین کاری کنه... فقط می دید که دختر بیچاره رو تو برف، توی ماشین انداختن و بردن ... پدر منصور، پروای بزرگ، نزول خوار سنگدلی بود. منصور فقط تو عمرش همین دو نفرو دوست داشت.... املاکو به اسم بهار کرد ، تا هم از دست طلبکارا در امان باشن ، و هم بهار تا آخر عمر تامین باشه. پولای نقدو هم داد سمانه، مادر سیمین... برای خیریه ، خودشون و البته یه ماهانه خوب مقرری برای بهار. بقیه خانواده، هیچی!.....
اگه بهار زنده بود، میتونستن از اجاره ی ملکای اون زندگی کنن؛ اون همه زمین و خونه، همه، دست قیم بهار بود؛ یعنی مشکات! چون شوهر قانونیش بود؛ البته فقط تا هیجده سالگی بهار؛ بعدش پزشک قانونی تصمیم میگرفت. برای همین مشکات شناسنامه بهارو عوض کرد. میخواست سالهای بیشتری قیم بمونه؛ ولی منصور فهمید. قرصای منصورو بهار برنداشت، مشکات برداشت! دعوای دو تا مرد بود.... اما مشکات انداخت گردن بهار بیچاره... همه باور میکردن؛ چون پدرش براش حکم عقب موندگی ذهنی گرفته بود و اون دکتر دروغگو، مقصر بود که به اونم بعدا میرسیم و به خیلی چیزای دیگه که آقای مشکات برای ما میگه.....گفتم : گیج شدم علی! یعنی منصور، دخترش بهارو دوست داشت؟ اما باز دادش به مشکات پولدوست؟ آخه چرا؟ علی گفت؛ مفصله... مشکات گفت؛ اینجا نه؛ جلوی روژان نه! خواهش میکنم. علی گفت، تظاهر کردی بهار مرده؛ خودت میدونی چرا... برای روژان اصفهان خونه گرفتی؛ مدام میرفتی دیدنش؛ تو و روژان هنوز زن و شوهرید. مشکات گفت؛ یه آدم کثیف، نمیتونه عاشق بشه؟! علی به من گفت، بریم بیرون!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سی_و_دوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
۶.۶k
۲۴ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.