شیداوصوفی قسمت سی و یکم
شیداوصوفی قسمت_سی_و_یکم
بیتا یا هر چه اسمش بود، روی میز پریده بود و با تکه ای لیوان شکسته در دستش، همه را تهدید میکرد که اگر به او نزدیک شوند، خودش را می کشد و مدام مشکات را صدا میکرد. میدانستم که دچار حمله شده است و احتمالا از داروهای دوز بالای اعصاب استفاده میکند. میلرزید و به همه بد و بیراه میگفت. ماموران به دستور مافوقشان دورتر ایستاده بودند. بالاخره علی همراه مشکات رسید، زن با دیدن مشکات سکوت کرد. مشکات گفت: روژان! بیا پایین عزیزم.. روژان؟ با تعجب به علی نگاه کردم؛ اولین بار بود که در محیط کار به من لبخند زد؛ فهمید گیج شده ام. رفتم کنار علی ایستادم؛ حس میکردم جز کنار علی، دیگر همه دنیا جای ناامنی ست. دکتر نشست. روژان در بغل مشکات بغضش ترکید "جمشید جون! " نزدیک بود بیفتم؛ سرم گیج میرفت. مشکات اشکهای روژان را پاک کرد و گفت: تموم شد عزیزم؛ چیزی نیست! حالا باز باهمیم؛ تموم شد؛ روژان گفت؛ ولی تو منو از خونه ت بیرون کردی؛ مشکات گفت: برای خودت بهتر بود بری؛ اون بار زنده موندی؛ من که همیشه خونه نبودم.. معلوم نبود دفعه بعد چه بلایی سرت بیاره؛ همین که زنده موندی، یه دنیا بود برام؛ دیگه نمیخواستم آسیب ببینی! روژان مگر از بهار چند سالی بزرگتر نبود؟ بهار الان پنجاه و دوساله بود؛ اما این زن کوچکتر به نظر میرسید. سن ها! سینا گفت، به موضوع سن هایشان دقت کنید! برای تغییر تاریخ سنهایشان را دستکاری کرده بودند؛ اما چه ماجرایی انقدر مهم بود که یک خانواده، با هم، چنین کرده بودند؟ به علی گفتم: روژان مرادی؟ سرش را به علامت تایید تکان داد؛ گفتم مگه پرستار بیمارستان نبود؟ از بهار بزرگتر نبود؟ گفت: پرستار بود؛ اما پرستار بهار! مشکات آورده بودش که تو دوران حاملگی از بهار نگهداری کنه؛ یه سال از بهار کوچیکتر بود؛ به خاطر جراحیا، جوونترم به نظر میاد. پلیسم سنشو نمیدونست؛ شناسنامه نداشت؛ اما اسناد تولدشو تو روستاشون پیدا کردیم. وقتی به اون خونه اومد، سیزده ساله بود. مشکات در حالی که پشت روژان را نوازش میکرد گفت؛ یادته بت قول دادم دیگه نذارم کسی بت آسیبی برسونه.... من سر قولم موندم؛ فرستادمت خارج تا چهره تو عوض کنی! پیانو که دوست داشتی یاد گرفتی؛ خونه خودتو داشتی.. روژان گفت؛ من فقط کنار تو خوشبختم؛ تو گفتی اون مرده؛ گفتی حالت بده و داری یه مدت میری یه جای دور؛ دروغ گفتی؟ مشکات گفت من مجبور بودم به همه اون دروغو بگم؛ پلیس به مرگ منصور شک کرده بود؛ جریان قرصا لو رفته بود؛ پرونده داشت باز به جریان می افتاد؛ همه چیز از دست میرفت؛ همه زحمتای من! به جاش من که هر هفته می اومدم اصفهان دیدنت؛ من تنهات نذاشتم گنجشکم! هیچوقت نمیذارم؛ میدونی؛ عاشقتم!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سی_و_یکم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
بیتا یا هر چه اسمش بود، روی میز پریده بود و با تکه ای لیوان شکسته در دستش، همه را تهدید میکرد که اگر به او نزدیک شوند، خودش را می کشد و مدام مشکات را صدا میکرد. میدانستم که دچار حمله شده است و احتمالا از داروهای دوز بالای اعصاب استفاده میکند. میلرزید و به همه بد و بیراه میگفت. ماموران به دستور مافوقشان دورتر ایستاده بودند. بالاخره علی همراه مشکات رسید، زن با دیدن مشکات سکوت کرد. مشکات گفت: روژان! بیا پایین عزیزم.. روژان؟ با تعجب به علی نگاه کردم؛ اولین بار بود که در محیط کار به من لبخند زد؛ فهمید گیج شده ام. رفتم کنار علی ایستادم؛ حس میکردم جز کنار علی، دیگر همه دنیا جای ناامنی ست. دکتر نشست. روژان در بغل مشکات بغضش ترکید "جمشید جون! " نزدیک بود بیفتم؛ سرم گیج میرفت. مشکات اشکهای روژان را پاک کرد و گفت: تموم شد عزیزم؛ چیزی نیست! حالا باز باهمیم؛ تموم شد؛ روژان گفت؛ ولی تو منو از خونه ت بیرون کردی؛ مشکات گفت: برای خودت بهتر بود بری؛ اون بار زنده موندی؛ من که همیشه خونه نبودم.. معلوم نبود دفعه بعد چه بلایی سرت بیاره؛ همین که زنده موندی، یه دنیا بود برام؛ دیگه نمیخواستم آسیب ببینی! روژان مگر از بهار چند سالی بزرگتر نبود؟ بهار الان پنجاه و دوساله بود؛ اما این زن کوچکتر به نظر میرسید. سن ها! سینا گفت، به موضوع سن هایشان دقت کنید! برای تغییر تاریخ سنهایشان را دستکاری کرده بودند؛ اما چه ماجرایی انقدر مهم بود که یک خانواده، با هم، چنین کرده بودند؟ به علی گفتم: روژان مرادی؟ سرش را به علامت تایید تکان داد؛ گفتم مگه پرستار بیمارستان نبود؟ از بهار بزرگتر نبود؟ گفت: پرستار بود؛ اما پرستار بهار! مشکات آورده بودش که تو دوران حاملگی از بهار نگهداری کنه؛ یه سال از بهار کوچیکتر بود؛ به خاطر جراحیا، جوونترم به نظر میاد. پلیسم سنشو نمیدونست؛ شناسنامه نداشت؛ اما اسناد تولدشو تو روستاشون پیدا کردیم. وقتی به اون خونه اومد، سیزده ساله بود. مشکات در حالی که پشت روژان را نوازش میکرد گفت؛ یادته بت قول دادم دیگه نذارم کسی بت آسیبی برسونه.... من سر قولم موندم؛ فرستادمت خارج تا چهره تو عوض کنی! پیانو که دوست داشتی یاد گرفتی؛ خونه خودتو داشتی.. روژان گفت؛ من فقط کنار تو خوشبختم؛ تو گفتی اون مرده؛ گفتی حالت بده و داری یه مدت میری یه جای دور؛ دروغ گفتی؟ مشکات گفت من مجبور بودم به همه اون دروغو بگم؛ پلیس به مرگ منصور شک کرده بود؛ جریان قرصا لو رفته بود؛ پرونده داشت باز به جریان می افتاد؛ همه چیز از دست میرفت؛ همه زحمتای من! به جاش من که هر هفته می اومدم اصفهان دیدنت؛ من تنهات نذاشتم گنجشکم! هیچوقت نمیذارم؛ میدونی؛ عاشقتم!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سی_و_یکم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
۳.۳k
۲۴ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.