قطعه 26:
قطعه 26:
حسین قدیانی: رفتیم قم و جمکران، با احمدرضای عمومحسن، بامداد آدینه! نماز صبح را در «مسجد اعظم» خواندیم که بعدش «یامینپور» را دیدیم! کلا «وحید» را سرزده، زیاد میبینم در اماکن زیارتی! باری «سیدالکریم»، باری «بهشتزهرا» و تا کنون هم ۲ بار در قم! که این آخری به گپ و گفتی مختصر گذشت! القصه! هنوز خبری از خورشید نبود که حرکت کردیم سمت «جمکران»! احمدرضا اما با اینکه تمام راه تهران-قم را عقب ماشین خوابیده بود، باز هم واضح بود که نای بیداری ندارد! حتی وقتی از قم تا جمکران را دادم او بنشیند پشت فرمان، یک آن دیدم چشمانش الان است که برود! البته احمدرضا ۳ سال مانده تا سن گواهینامه لیکن رانندگیاش حرف ندارد! عین دست به خوابش! صدایش کردم: «کجایی؟!» درآمد: «عمو! خودت بیا بشین! ولم کنی خوابیدم!» خودم نشستم و در آخرین میدان منتهی به مسجد جمکران که لگنمان را نگه داشتیم، به احمدرضا پیشنهاد دادم برود عقب ماشین بخوابد! قبول نکرد و گفت: «انشاءالله تحمل میکنم!» تازه داشت سپیده میزد! چند تایی عکس گرفتیم که یکیاش را پست قبل دیدید و یکیاش هم همین بالا! خودم هم راستش خوابم میآمد! بیشتر از ۲۴ ساعت بود نخوابیده بودم اما بدجور به این «جمکران» نیاز داشتم! در حیاط بزرگ و مصفای مسجد «حجتالاسلام رفیعی» سخنران قبل از «ندبه» بود! لذا مسجد، کم و بیش خلوت بود؛ بر خلاف حیاط! احمدرضا هم همین خلوتی را به فال نیک گرفت و یکراست رفت محراب! من اما کمی با فاصله، ایستادم به نماز حضرت صاحبالزمان! مراقب پسرعمو هم بودم زیرزیرکی! و بویژه مراقب عاقلهمردی که کنارم افتاده بود به سجده و گریه و زمزمه با «مهدی فاطمه»! و چقدر هم جانسوز! بعد نماز، مقداری دعا خواندم که یک آن دیدم رسما خوابم! بلند شدم و رفتم حاشیهترین جای مسجد، یعنی فیالواقع آن یکی صحن اضافهشده به جمکران، که علیالظاهر، منع خواب را برداشته بودند! رفتم وسط یک فرش و گوشهی فرش را کشیدم رویم؛ تا فرش، هم نقش زیرانداز را بازی کند، هم روانداز! دیگرانی هم بودند که به این شیوه خوابیده بودند! حدودا نیمساعت خوابیدم و چه خواب خوشی هم، که ناگهان یکی از خدام آمد و فرش را زد کنار و بیلبیلکش را کرد در گوشم! یعنی که بیدارباش! حالا خودت قیافهی خوابزدهی مرا حدس بزن! و حدس بزن چی کشیدم، وقتی طرف گفت: «جمکران جای بیداری است، نه خواب، حسینآقای قدیانی!» خوابآلو، خوابآلو گفتمش: «حالا اگر بیدار بودم، عمرا میشناختی!»
https://www.instagram.com/p/BWQwSdahQEl/
حسین قدیانی: رفتیم قم و جمکران، با احمدرضای عمومحسن، بامداد آدینه! نماز صبح را در «مسجد اعظم» خواندیم که بعدش «یامینپور» را دیدیم! کلا «وحید» را سرزده، زیاد میبینم در اماکن زیارتی! باری «سیدالکریم»، باری «بهشتزهرا» و تا کنون هم ۲ بار در قم! که این آخری به گپ و گفتی مختصر گذشت! القصه! هنوز خبری از خورشید نبود که حرکت کردیم سمت «جمکران»! احمدرضا اما با اینکه تمام راه تهران-قم را عقب ماشین خوابیده بود، باز هم واضح بود که نای بیداری ندارد! حتی وقتی از قم تا جمکران را دادم او بنشیند پشت فرمان، یک آن دیدم چشمانش الان است که برود! البته احمدرضا ۳ سال مانده تا سن گواهینامه لیکن رانندگیاش حرف ندارد! عین دست به خوابش! صدایش کردم: «کجایی؟!» درآمد: «عمو! خودت بیا بشین! ولم کنی خوابیدم!» خودم نشستم و در آخرین میدان منتهی به مسجد جمکران که لگنمان را نگه داشتیم، به احمدرضا پیشنهاد دادم برود عقب ماشین بخوابد! قبول نکرد و گفت: «انشاءالله تحمل میکنم!» تازه داشت سپیده میزد! چند تایی عکس گرفتیم که یکیاش را پست قبل دیدید و یکیاش هم همین بالا! خودم هم راستش خوابم میآمد! بیشتر از ۲۴ ساعت بود نخوابیده بودم اما بدجور به این «جمکران» نیاز داشتم! در حیاط بزرگ و مصفای مسجد «حجتالاسلام رفیعی» سخنران قبل از «ندبه» بود! لذا مسجد، کم و بیش خلوت بود؛ بر خلاف حیاط! احمدرضا هم همین خلوتی را به فال نیک گرفت و یکراست رفت محراب! من اما کمی با فاصله، ایستادم به نماز حضرت صاحبالزمان! مراقب پسرعمو هم بودم زیرزیرکی! و بویژه مراقب عاقلهمردی که کنارم افتاده بود به سجده و گریه و زمزمه با «مهدی فاطمه»! و چقدر هم جانسوز! بعد نماز، مقداری دعا خواندم که یک آن دیدم رسما خوابم! بلند شدم و رفتم حاشیهترین جای مسجد، یعنی فیالواقع آن یکی صحن اضافهشده به جمکران، که علیالظاهر، منع خواب را برداشته بودند! رفتم وسط یک فرش و گوشهی فرش را کشیدم رویم؛ تا فرش، هم نقش زیرانداز را بازی کند، هم روانداز! دیگرانی هم بودند که به این شیوه خوابیده بودند! حدودا نیمساعت خوابیدم و چه خواب خوشی هم، که ناگهان یکی از خدام آمد و فرش را زد کنار و بیلبیلکش را کرد در گوشم! یعنی که بیدارباش! حالا خودت قیافهی خوابزدهی مرا حدس بزن! و حدس بزن چی کشیدم، وقتی طرف گفت: «جمکران جای بیداری است، نه خواب، حسینآقای قدیانی!» خوابآلو، خوابآلو گفتمش: «حالا اگر بیدار بودم، عمرا میشناختی!»
https://www.instagram.com/p/BWQwSdahQEl/
۱.۹k
۱۷ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.