رمان شخص سوم پارت ۹
...سریع گوشیتو برداشتی و شمارشو زدی...
ماری« برداررر...ترو خدا بردااررر...»
کوک« الو؟»
ماری«هووووووووف....کجا بودین تا الان؟...نمیگی نگران میشم؟...چرا توی اتاقت نموندی؟...میدونی چقد دنبالت گشتم؟...اگ بلایی سر....»
حرفت رو شکوند...
کوک« آروم باش...اتفاقی نیفتاده که»
ماری«اینطوری نمیشه...همین الان بگو کجایی»
کوک« اینطوری که نمیتونی پیدام کنی...لوکیشنمو برات میفرستم...»
ماری«اوک»
لوکیشن رو فرستاد و تو سریع رفتی...بعد پنج دقیقه پیداش کردی...از پشت دیدیش که روی یه نیمکت که درختای بلندی دور و برش رو پر کرده بودن نشسته بود...یه حسی داشتی...فکر میکردی که نیمه گمشدتو پیدا کردی...جوری که قلبت از تپش افتاد و آروم شد...یکم دیگه رفتی جلو و از پشت زدی به شونش که سرش رو برگردوند...
کوک«اومدی!»
کنارش نشستی و گفتی« آقای جونگ کوک میدونی همش منو نگران میکنی؟...آخه اینجا رو از کجا پیدا کردی؟...لبخندی زد و گفت
کوک«بابات نگرانیت متاسفم ولی حوصلم سر رفته بود! داشتم قدم میزدم که اینجا رو پیدا کردم!»
لبخند زدی که یهو یادت افتاد آرا توی خونه تنهاست...
ماری« م...من باید برم...آرا تو خونه تنهاست وقتی رفتی داخل بهم پیام بده!»
کوک«اووو...باشه...خدافظ»
سریع از کوک دور شدی و یه تاکسی گرفتی و رفتی سمت خونه...
...
رمز درو زدی و وارد شدی که آرا رو دیدی داره گریه میکنه...تا تورو دید بدو بدو اومد سمتت و بغلت کرد...همونطور که داشت هق هق میزد گفت..
ارا« خانم ماری...هق...کجا بودین؟؟»
ماری«متاسفم آرا...یه کاری پیش اومد و مجبور شدم برم...چرا بیدار شدی»
آرا«تشنه بودم»
ماری« آها...خب بیا بهت آب بدم»
آب رو بهش دادی و خوابوندیش و خودتم کنارش خوابیدی
...
ارا« خانم ماری...خانم ماریییییی»
ماری«هووووف...بله؟»
ارا« بیدار شین...من گرسنمه»
بلند شدی و همراه خودت دستو صورت آرا رو هم شستی و با هم صبحانه خوردین...
ارا« میشه ازون مارشملو ها هم توی قهوه بریزی؟...همیشه بابام اینطوری برام درست میکرد!»
ماری« باشه...»
ارا« راستی خانوم ماری چرا بابام نیستش؟..کجا رفته؟»
ماری« یه کار مهم داشت که باید انجام میداد...»
بعد از صبحانه لباس هاتونو عوض کردین و به سمت مهدکودک حرکت کردی...
آرا رو بردی پیش بقیه بچه ها...
خانم کیم«چه خبره اینجا؟...آرا پیش تو چیکار میکنه؟»
ماری« آقای جئون مریض بودن و آرا رو پیش من گذاشتن»
خانم کیم «اها»
ماری« راستی خانم کیم...اگه میشه امروز به من مرخصی بدین چون باید مراقب آرا باشم...»
خانم کیم« باشه ولی حقوقت نصف میشه..»
ماری« اما همینطوریشم کمه!...اگه کمتر بشه من نمیتونم به کارم ادامه بدم...خودتون که میدونید..»
خانم کیم« هوووف..باشه باشه...فقط ساکت شو...حوقوقت سر جاشه!»
ممنونی کردی و از مهد کودک زدی بیرون...
ماری« برداررر...ترو خدا بردااررر...»
کوک« الو؟»
ماری«هووووووووف....کجا بودین تا الان؟...نمیگی نگران میشم؟...چرا توی اتاقت نموندی؟...میدونی چقد دنبالت گشتم؟...اگ بلایی سر....»
حرفت رو شکوند...
کوک« آروم باش...اتفاقی نیفتاده که»
ماری«اینطوری نمیشه...همین الان بگو کجایی»
کوک« اینطوری که نمیتونی پیدام کنی...لوکیشنمو برات میفرستم...»
ماری«اوک»
لوکیشن رو فرستاد و تو سریع رفتی...بعد پنج دقیقه پیداش کردی...از پشت دیدیش که روی یه نیمکت که درختای بلندی دور و برش رو پر کرده بودن نشسته بود...یه حسی داشتی...فکر میکردی که نیمه گمشدتو پیدا کردی...جوری که قلبت از تپش افتاد و آروم شد...یکم دیگه رفتی جلو و از پشت زدی به شونش که سرش رو برگردوند...
کوک«اومدی!»
کنارش نشستی و گفتی« آقای جونگ کوک میدونی همش منو نگران میکنی؟...آخه اینجا رو از کجا پیدا کردی؟...لبخندی زد و گفت
کوک«بابات نگرانیت متاسفم ولی حوصلم سر رفته بود! داشتم قدم میزدم که اینجا رو پیدا کردم!»
لبخند زدی که یهو یادت افتاد آرا توی خونه تنهاست...
ماری« م...من باید برم...آرا تو خونه تنهاست وقتی رفتی داخل بهم پیام بده!»
کوک«اووو...باشه...خدافظ»
سریع از کوک دور شدی و یه تاکسی گرفتی و رفتی سمت خونه...
...
رمز درو زدی و وارد شدی که آرا رو دیدی داره گریه میکنه...تا تورو دید بدو بدو اومد سمتت و بغلت کرد...همونطور که داشت هق هق میزد گفت..
ارا« خانم ماری...هق...کجا بودین؟؟»
ماری«متاسفم آرا...یه کاری پیش اومد و مجبور شدم برم...چرا بیدار شدی»
آرا«تشنه بودم»
ماری« آها...خب بیا بهت آب بدم»
آب رو بهش دادی و خوابوندیش و خودتم کنارش خوابیدی
...
ارا« خانم ماری...خانم ماریییییی»
ماری«هووووف...بله؟»
ارا« بیدار شین...من گرسنمه»
بلند شدی و همراه خودت دستو صورت آرا رو هم شستی و با هم صبحانه خوردین...
ارا« میشه ازون مارشملو ها هم توی قهوه بریزی؟...همیشه بابام اینطوری برام درست میکرد!»
ماری« باشه...»
ارا« راستی خانوم ماری چرا بابام نیستش؟..کجا رفته؟»
ماری« یه کار مهم داشت که باید انجام میداد...»
بعد از صبحانه لباس هاتونو عوض کردین و به سمت مهدکودک حرکت کردی...
آرا رو بردی پیش بقیه بچه ها...
خانم کیم«چه خبره اینجا؟...آرا پیش تو چیکار میکنه؟»
ماری« آقای جئون مریض بودن و آرا رو پیش من گذاشتن»
خانم کیم «اها»
ماری« راستی خانم کیم...اگه میشه امروز به من مرخصی بدین چون باید مراقب آرا باشم...»
خانم کیم« باشه ولی حقوقت نصف میشه..»
ماری« اما همینطوریشم کمه!...اگه کمتر بشه من نمیتونم به کارم ادامه بدم...خودتون که میدونید..»
خانم کیم« هوووف..باشه باشه...فقط ساکت شو...حوقوقت سر جاشه!»
ممنونی کردی و از مهد کودک زدی بیرون...
۲۹.۳k
۰۶ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.