پشیمونی
پشیمونی..
پارت. ۲۳
ویو جنا
سویون بهم زنگ زد و گفت که چند نفر دارن اذیتش میکنن..
اما وقتی رسیدم بهش و دیدمش تعجب کردم.
کاملا صحیح و سالم وایساده بود یجا.
جنا:سویون...حالت خوبه؟!
درحالی که نگران به نظر میرسید اومد سمتم.
سویون: جنا دنبالم بیا...اونا دنبالمونن
جنا: چی میگی؟!..خب بزار بیان بزارم تو دهنشون.
سویون: اونا یجا دیگه منتظرن.
جنا:چی؟!
.
.
.
(تو راه داخل تاکسی)
نمیدونم این چش شده.
این که اینجوری نبود..
رسیدیم به یه باغی..
نگاهی به تزئینات کلاسیک باغ انداختم.
رو به سویون کردم.
جنا: گیر آوردی؟!
سویون به نقطه وسط باغ اشاره کرد.
سویون: اونجا...اونجا...منتظرته..
به وسط باغ که خالی بود نگاه کردم.
جنا: با ارواح ارتباط داری؟!
سویون: تو برو اونجا..
جنا: آخه.
سویون: بروووو
رفتم وسط باغ و وایسادم.
یدفعه دیدم..از هر طرف باغ یه نفر داره میاد.
یکم که دقت کردم..همشون دوستا و آشنا های خودمون بودن..
جونگهی رو کمی جلو تر از خودم..همراه با جیمین و تهیونگ دیدم.
جنا: چخبره؟!
یدفعه..جونگ کوک از وسطشون اومد جلو..
چی؟!
دقیقا جلوم زانو زده؟!
داستان چیه؟!
امکان نداره؟!
کوک: بانو جانگ جنا...به من جئون جانگ کوک افتخار زندگی دوباره..همراه با شما میدین.
کاملا شمرده و با بغض گفت.
خشکم زده بود..
جنا: پنج سال پیش..
پرید وسط حرفم..
کوک: من پنج ساله پیش یه احمق بودم که قدر تو رو نمیدونستم..
جنا: جونگ کوک...من
سکوت کردم...
مگه این همون مردی نبود که کلی انگ بهم چسبوند؟!
چند دقیقه گذشت..
انگار ناامید شده بود..
خواستم جواب بدم که...
ادامه دارد..
چه اتفاقی قراره بیوفته؟!
دوستان بگم که خوب نیست😂
راستی بگم که برگشتم😂🤣
پارت. ۲۳
ویو جنا
سویون بهم زنگ زد و گفت که چند نفر دارن اذیتش میکنن..
اما وقتی رسیدم بهش و دیدمش تعجب کردم.
کاملا صحیح و سالم وایساده بود یجا.
جنا:سویون...حالت خوبه؟!
درحالی که نگران به نظر میرسید اومد سمتم.
سویون: جنا دنبالم بیا...اونا دنبالمونن
جنا: چی میگی؟!..خب بزار بیان بزارم تو دهنشون.
سویون: اونا یجا دیگه منتظرن.
جنا:چی؟!
.
.
.
(تو راه داخل تاکسی)
نمیدونم این چش شده.
این که اینجوری نبود..
رسیدیم به یه باغی..
نگاهی به تزئینات کلاسیک باغ انداختم.
رو به سویون کردم.
جنا: گیر آوردی؟!
سویون به نقطه وسط باغ اشاره کرد.
سویون: اونجا...اونجا...منتظرته..
به وسط باغ که خالی بود نگاه کردم.
جنا: با ارواح ارتباط داری؟!
سویون: تو برو اونجا..
جنا: آخه.
سویون: بروووو
رفتم وسط باغ و وایسادم.
یدفعه دیدم..از هر طرف باغ یه نفر داره میاد.
یکم که دقت کردم..همشون دوستا و آشنا های خودمون بودن..
جونگهی رو کمی جلو تر از خودم..همراه با جیمین و تهیونگ دیدم.
جنا: چخبره؟!
یدفعه..جونگ کوک از وسطشون اومد جلو..
چی؟!
دقیقا جلوم زانو زده؟!
داستان چیه؟!
امکان نداره؟!
کوک: بانو جانگ جنا...به من جئون جانگ کوک افتخار زندگی دوباره..همراه با شما میدین.
کاملا شمرده و با بغض گفت.
خشکم زده بود..
جنا: پنج سال پیش..
پرید وسط حرفم..
کوک: من پنج ساله پیش یه احمق بودم که قدر تو رو نمیدونستم..
جنا: جونگ کوک...من
سکوت کردم...
مگه این همون مردی نبود که کلی انگ بهم چسبوند؟!
چند دقیقه گذشت..
انگار ناامید شده بود..
خواستم جواب بدم که...
ادامه دارد..
چه اتفاقی قراره بیوفته؟!
دوستان بگم که خوب نیست😂
راستی بگم که برگشتم😂🤣
- ۲۴۸
- ۱۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط