فصل سوم
فصل سوم
با صدای آرام صدا زدم:((کی اونجاست؟کی هستی؟))
فقط سکوت.
((کسی اسم برادرم رو صدا زد؟))
تهدید کردم:((دارم میام پایین!))
وباز هم سکوت مطلق.
برای یکی دو ثانیه به دقت گوش دادم.سپس در زیرزمین را به هم کوبیدم و
بستم.پشتم را به آن چسباندم و سعی کردم نفسم را که احساس می کردم بند آمده
است،بازیابم.به خودم گفتم:((هیچکس تو زیرزمین نیست و تو فکر می کنی اون چیزا
رو شنیدی.))
خانه های قدیمی انواع و اقسام صدا ها رو از خود در می آورند:انواع غژغژها و ناله ها
و آه ها.
و زمزمه ها.
همه این رو میدونن.
به خودم گفتم:((فقط از اینکه داریم تغییر خانه می دهیم شوکه شده ام،به خصوص
که داریم به خانه ای به این بزرگی و اسرارآمیزی نقل مکان می کنیم.سعی کردم به
خودم بقبولانم که فقط فکر می کردم که صداهایی شنیدم.))
ولی باید مطمئن می شدم.لذا نفس عمیقی کشیدم،با یک حرکت سریع از در دور
شدم،چرخیدم و شروع کردم به باز کردن آن.
ولی در باز نشد.هرچی فشار دادم باز نشد و وحشت زده گفتم:((آهای!هی!))
دستگیره ی در برنجی بزرگ را چرخاند و زور زدم.سپس آنرا در جهت دیگر
چرخاندم.نفس عمیق دیگری کشیدم وبا هر دو دست در حالی که خر خر می کردم آن
را کشیدم.
گیر کرده بود.در کاملا گیر کرده بود و باز نمی شد.
صدای مادرم مرا به خودم آورد.از جا پریدم.او را دیدم که یک کارتن بزرگ را با خود به
آشپزخانه می برد:((دانیل،ببینم،آدی رفته؟))
جواب دادم:((آه...نه))دهانم را باز کردم تا ماجرای زمزمه ی داخل زیر زمین را به او
بگوییم ولی تصمیمم را عوض کردم.او فقط به من می گفت ده نفس عمیق بکشم تا
آرا مش خود را بازیابم.لذا گفتم:((آدی هنوز طبقه ی بالاست.من هنوز نشون دادن خونه
رو شروع نکردم.))
به سرعت راه افتادم تا به او بپیوندم.آدی را در انتهای راهروی بیرون اتاق پدر مادرم
یافتم.او در حالی که دست هایش را روی سینه اش صلیب کرده بود جلوی یک قاب
عکس روی دیوار ایستاده وبه آن زل زده بود.
در حالی که از دویدن تا بالایپله ها به نفس نفس افتاده بودم گفتم:((باور می کنی که
این اولین چیزیه که پدر و مادرم توی خونه ی جدیدمون آویزن کردن؟))
آدی بیشتر خیره شد:((چی هس؟))
جواب دادم:((خرس اسباب بازی بچگیای پیتره.))
آدی پرسید:((ولی... چرا؟))
جواب دادم:((میدونی،اونا فکر می کنن هر کاری که پیتر می کنه دوست داشتنیه...))با
انگشتم روی شیشه ی قاب عکس کشیدم و گفتم:((پیتر وقتی خیلی کوچیک بود ناچار
به عینک زدن شد.اون مبتلا به نوعی ضعف عضله ی چشم بود به همین دلیل ناچار بود
این عینکای کوچولو رو بزنه،همه اونو پروفسور کوچولو صدا می زدن.دوست
داشتنیه،مگه نه؟))
آدی تکرار کرد:(دوست داشتنیه!))
((یه روز پیتر همین طور مه بل می رفته وارد اتاق پدر و مادر می شه.عینکش رو
روی صورت خرسش می زاره و خرسش رو بالا میگیره و میگه:((ببینید!حالا خرس
کوپولویه من می تونه ببینه چقدر خوشگل و با نمکم؟!))
آدی خندید.
گفتم:((خیلی خوب.خنده دار بود.ولی پدر و مادرم شروع کردن به تعریف و تمجید از
پیتر از اینکه چقدر خوب و نازه.و زدن زیر گریه، حالا گریه نکن کی بکن.))
آدی زیر لب گفت:((اوم...))
((باور میکنی؟ اونا فکر میکنن این جالبترین چیزیه که تاحالا تو عمرشون دیدن.اون
وقت پدرم این عکس رو از خرس با عینک گرفت تا هیچ وقت اون لحظه رو فراموش
نکنن.))
آدی چند ثانیه دیگر به عکس خیره شد وسپس رو به من کرد و در حالی که لبخند
صورتش را روشن کرده بود گفت:((دانیل،من فکر می کنم این قصه ی قشنگیه.))
انگشتم را پایین گلویم گذاشتم و با حالتی مسخره خندیدم.
او گفت:((فکر می کنم تو حسودیت می شه.))
با عصبانیت گفتم:((کی؟من؟به اون وروجک حسودیم بشه،حرفی از این احمقانه تر
نشنیده بودم!))
او با حالت تسلیم هر دو دستش را بالا آورد:((خیلی خوب،خیلی خوب مقصودی
نداشتم.حالا بریم اتاقتو به من نشون بده.))
احساس نا خوشایندی داشتم.اصلا دلم نمی خواست با بهترین دوستم دعوا کنم.علاوه بر
این،آدی با هیچ کس دعوا نمی کنه.همیشه ترجیه میده به جای وارد شدن به هر نوع
جروبحث،کوتاه بیاید و عذرخواهی کند.
اتاقم را به او نشان دادم.تا آن زمان که آدی را به آنجا برده بودم متوجه نشده بودم که
چقدر دلگیر است.دیوار های آن خاکستری و موکت آن خاکستری تیره تر بود.در
بیرون،خورشید بین ابر های انبوه ناپدید شده بود واتاق را تاریک تر از آنچه بود می
کرد.تنها رنگی که در اتاق وجود داشت لباس های روشن آدی بود.
گفتم:((من... می خوام یه کمی دلباز ترش کنم،یعنی اینکه تا می تونم پوستر و از این
آت و آشغال ها به در و دیوار آویزون کنم.))
کاملا می دیدم که آدی زور می زند چیز خوشحال کننده ای پیدا کند وبگوید.بالاخره به
سخن آمد:((این اتاق جون می ده برای بر گذاری جلسه ی احضار روح.))
خندیدم:((تو هنوز هم
با صدای آرام صدا زدم:((کی اونجاست؟کی هستی؟))
فقط سکوت.
((کسی اسم برادرم رو صدا زد؟))
تهدید کردم:((دارم میام پایین!))
وباز هم سکوت مطلق.
برای یکی دو ثانیه به دقت گوش دادم.سپس در زیرزمین را به هم کوبیدم و
بستم.پشتم را به آن چسباندم و سعی کردم نفسم را که احساس می کردم بند آمده
است،بازیابم.به خودم گفتم:((هیچکس تو زیرزمین نیست و تو فکر می کنی اون چیزا
رو شنیدی.))
خانه های قدیمی انواع و اقسام صدا ها رو از خود در می آورند:انواع غژغژها و ناله ها
و آه ها.
و زمزمه ها.
همه این رو میدونن.
به خودم گفتم:((فقط از اینکه داریم تغییر خانه می دهیم شوکه شده ام،به خصوص
که داریم به خانه ای به این بزرگی و اسرارآمیزی نقل مکان می کنیم.سعی کردم به
خودم بقبولانم که فقط فکر می کردم که صداهایی شنیدم.))
ولی باید مطمئن می شدم.لذا نفس عمیقی کشیدم،با یک حرکت سریع از در دور
شدم،چرخیدم و شروع کردم به باز کردن آن.
ولی در باز نشد.هرچی فشار دادم باز نشد و وحشت زده گفتم:((آهای!هی!))
دستگیره ی در برنجی بزرگ را چرخاند و زور زدم.سپس آنرا در جهت دیگر
چرخاندم.نفس عمیق دیگری کشیدم وبا هر دو دست در حالی که خر خر می کردم آن
را کشیدم.
گیر کرده بود.در کاملا گیر کرده بود و باز نمی شد.
صدای مادرم مرا به خودم آورد.از جا پریدم.او را دیدم که یک کارتن بزرگ را با خود به
آشپزخانه می برد:((دانیل،ببینم،آدی رفته؟))
جواب دادم:((آه...نه))دهانم را باز کردم تا ماجرای زمزمه ی داخل زیر زمین را به او
بگوییم ولی تصمیمم را عوض کردم.او فقط به من می گفت ده نفس عمیق بکشم تا
آرا مش خود را بازیابم.لذا گفتم:((آدی هنوز طبقه ی بالاست.من هنوز نشون دادن خونه
رو شروع نکردم.))
به سرعت راه افتادم تا به او بپیوندم.آدی را در انتهای راهروی بیرون اتاق پدر مادرم
یافتم.او در حالی که دست هایش را روی سینه اش صلیب کرده بود جلوی یک قاب
عکس روی دیوار ایستاده وبه آن زل زده بود.
در حالی که از دویدن تا بالایپله ها به نفس نفس افتاده بودم گفتم:((باور می کنی که
این اولین چیزیه که پدر و مادرم توی خونه ی جدیدمون آویزن کردن؟))
آدی بیشتر خیره شد:((چی هس؟))
جواب دادم:((خرس اسباب بازی بچگیای پیتره.))
آدی پرسید:((ولی... چرا؟))
جواب دادم:((میدونی،اونا فکر می کنن هر کاری که پیتر می کنه دوست داشتنیه...))با
انگشتم روی شیشه ی قاب عکس کشیدم و گفتم:((پیتر وقتی خیلی کوچیک بود ناچار
به عینک زدن شد.اون مبتلا به نوعی ضعف عضله ی چشم بود به همین دلیل ناچار بود
این عینکای کوچولو رو بزنه،همه اونو پروفسور کوچولو صدا می زدن.دوست
داشتنیه،مگه نه؟))
آدی تکرار کرد:(دوست داشتنیه!))
((یه روز پیتر همین طور مه بل می رفته وارد اتاق پدر و مادر می شه.عینکش رو
روی صورت خرسش می زاره و خرسش رو بالا میگیره و میگه:((ببینید!حالا خرس
کوپولویه من می تونه ببینه چقدر خوشگل و با نمکم؟!))
آدی خندید.
گفتم:((خیلی خوب.خنده دار بود.ولی پدر و مادرم شروع کردن به تعریف و تمجید از
پیتر از اینکه چقدر خوب و نازه.و زدن زیر گریه، حالا گریه نکن کی بکن.))
آدی زیر لب گفت:((اوم...))
((باور میکنی؟ اونا فکر میکنن این جالبترین چیزیه که تاحالا تو عمرشون دیدن.اون
وقت پدرم این عکس رو از خرس با عینک گرفت تا هیچ وقت اون لحظه رو فراموش
نکنن.))
آدی چند ثانیه دیگر به عکس خیره شد وسپس رو به من کرد و در حالی که لبخند
صورتش را روشن کرده بود گفت:((دانیل،من فکر می کنم این قصه ی قشنگیه.))
انگشتم را پایین گلویم گذاشتم و با حالتی مسخره خندیدم.
او گفت:((فکر می کنم تو حسودیت می شه.))
با عصبانیت گفتم:((کی؟من؟به اون وروجک حسودیم بشه،حرفی از این احمقانه تر
نشنیده بودم!))
او با حالت تسلیم هر دو دستش را بالا آورد:((خیلی خوب،خیلی خوب مقصودی
نداشتم.حالا بریم اتاقتو به من نشون بده.))
احساس نا خوشایندی داشتم.اصلا دلم نمی خواست با بهترین دوستم دعوا کنم.علاوه بر
این،آدی با هیچ کس دعوا نمی کنه.همیشه ترجیه میده به جای وارد شدن به هر نوع
جروبحث،کوتاه بیاید و عذرخواهی کند.
اتاقم را به او نشان دادم.تا آن زمان که آدی را به آنجا برده بودم متوجه نشده بودم که
چقدر دلگیر است.دیوار های آن خاکستری و موکت آن خاکستری تیره تر بود.در
بیرون،خورشید بین ابر های انبوه ناپدید شده بود واتاق را تاریک تر از آنچه بود می
کرد.تنها رنگی که در اتاق وجود داشت لباس های روشن آدی بود.
گفتم:((من... می خوام یه کمی دلباز ترش کنم،یعنی اینکه تا می تونم پوستر و از این
آت و آشغال ها به در و دیوار آویزون کنم.))
کاملا می دیدم که آدی زور می زند چیز خوشحال کننده ای پیدا کند وبگوید.بالاخره به
سخن آمد:((این اتاق جون می ده برای بر گذاری جلسه ی احضار روح.))
خندیدم:((تو هنوز هم
۱۲.۴k
۲۳ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.