بچه ها ممکنه یه مدت نباشم واسه همین فصلارو.زیاد میزارم تا
بچه ها ممکنه یه مدت نباشم واسه همین فصلارو.زیاد میزارم تا زود تموم شه
......فصل ششم دستم را روی شانه ی پیتر گذاشتم و او را فشار دادم تا سرش روی پشتی کاناپه قرار گرفت : ((یالا بی حرکت بشین حرف هم نزن . )) آدی به طرف پنجره رفته بود . در حالیکه دست هایش را روی سینه و بلوز ارغوانیش صلیب کرده بود و با مهره های شیشه ایش بازی می کرد . روی لبه ی پنجره نشسته بود و ما را تماشا می کرد . در بیرون ، آفتاب می رفت و می آمد و به نظر می رسید که سایه ها بالا می آیند و آدی را در خود می بلعند . رو به پیتر گفتم : (( نگاهت را مستقیما به سکه بدوز . )) سپس زنجیر را بالا گرفتم و شروع کردم به چپ و راست حرکت دادن سکه ی نقره ای و با صدایی زمزمه وار گفتم : (( نگاهت به سکه باشد ... سکه را دقیقا دنبال کن ... )) پیتر زیر خنده زد . به او پرخاش کردم : (( چیه می خندی ؟ چه چیزی این قدر خنده داره ؟ )) جواب داد : (( تو واقعا قلابی هستی مگه نه ؟ )) آدی دخالت کرد : (( البته که قلابی نیست . ما هر دو اون کتاب هیپنوتیزمو خوندیم ... )) و به کتاب روی میز کاناپه اشاره کرد . (( پیتر جان ما الان هفته هاست که داریم تمرین می کنیم . )) پیتر به کتاب خیره شد : (( واقعا ؟ )) آهی کشیدم و گفتم : (( اگر تو بخوای مرتب بخندی و سوال بپرسی من هیچ وقت نخواهم تونست تو رو هیپنوتیزم کنم . )) پیتر عینکش را روی بینی اش بالا تر داد و گفت : (( خیلی خوب . ولی بعد از این که هیپنوتیزم شدم می خوای با من چی کار کنی ؟ )) جواب دادم : (( می خوام کاری کنم که همه ی اون چیز هایی رو که فراموش کردی ، دو باره به یاد بیار و اون می فهمیم که تو در گذشته هم زندگی کردی یا نه (( ؟ او در حالی که پشتی تکیه می داد گفت : (( چه خوب ! پس بزن بریم . )) آدی با دست به من به نشانه ی پیروزی علامت داد . سکه را بالا آوردم و دوباره رو به پیتر ایستادم و زمزمه کنان گفتم : (( پیتر به سکه نگاه کن ... تو داری خواب آلود می شی ... خیلی خواب آلود ... )) این بار زیر خنده نزد . یک کلمه هم نگفت . قیافه اش جدی بود . سرش را روی پشتی کاناپه گذاشته بود و هیچ چیزی جز چشمانش حرکت نمی کرد . چپ – راست ... به آرامی ، به آرامی ... چپ – راست . (( پیتر حالا خواب آلود می شی ... پلک هات سنگین می شن ... خیلی سنگین .. دیگه نمی تونی اون ها را باز نگه داری ... )) آدی هم چنان روی لبه ی پنجره نشسته بود . کمی جابجا شد . به نظر می رسید که هر لحظه بیشتر در سایه محو می شود . من هم چنان زمزمه می کردم : (( خواب آلود ... خیلی خواب آلود ... پاهات خواب رفتن ... دستات خواب رفتن ... پیتر ، چشماتو ببند ... حالا چشماتو ببند . )) پیتر مطیعانه چشمانش را بست . منتظر بودم که زیر خنده بزند و یا ما را ((هو)) کند و یا خلاصه کاری از او سر بزند . در عوض ، نفس عمیقی از گلویش خارج شد و سرش روی سینه افتاد . آدی خندید و نجوا کنان گفت : (( داداشت چه هنر پیشه ی ماهریه .)) سکه را پایین آوردم و به برادرم خیره شدم . لبخندی بر صورتم نقش بست . واقعا جالب بود که او این همه همکاری می کند و وانمود می کند که هیپنوتیزم شده است . چشمانش بسته بودند . روی کاناپه ولو شده و سرش روی سینه اش افتاده بود و با آهنگی پیوسته و آرام نفس می کشید . گفتم : (( وقتی من بشکن زدم تو از خواب بیدار می شوی . )) و بشکن زدم و گفتم : (( این علامتی است که با آن چشمانت را باز می کنی . تو از خواب بیدار می شوی و کاملا خود را طبیعی حس می کنی . )) اما پیتر حرکتی نکرد . همان طور به آرامی و به ملایمت نفس می کشید ، چانه اش روی سینه اش قرار داشت . دوباره بشکن زدم . سپس دو دستم را محکم به هم زدم . اما او چشمانش را باز نکرد و از جا هم نپرید . در واقع هیچ کاری نکرد . به نظر می رسید که آهنگ نفس هایش کند تر و آرام تر می شود . سرش غر زدم : (( بسه دیگر پیتر . مسخره بازی رو کنار بزار.)) آدی گفت : (( آره بسه دیگه . بیا فراموشش کنیم . تو داری یواش یواش ما رو می ترسونی ! )) گفتم : (( پیتر ، دیگه مسخره بازی بسه . )) روی او دلا شدم ودست هایم را درست بیخ گوشش به هم زدم . هیچ واکنشی نشان نداد . مژه هم نزد . حرکتی هم نکرد . آدی و من به همدیگه نگاه کردیم . ملتمسانه گفتم : (( یالا پیتر ، بلند شو . تو قول دادی که من و آدی رو تنها بزاری که تمرین کنیم . )) آدی گفت : (( مسخره که نیس . ما می دونیم که تو داری ادا در میاری . ما می دونیم که تو واقعا خواب نیستی . )) سر پیتر روی سینه اش به طور پیوسته به چپ و راست حرکت می کرد . ولی چشمانش باز نشد . ناگهان احساس کردم گلویم خشک شده و گرفته است . زانو هایم می لرزیدند . با التماس گفتم : (( پیتر شوخی بسه . دیگه بسه کن . خواهش می کنم دیگه بس کن . باشه ؟ چشماتو واکن و زود برو اتاق خودت ! )) هیچ حرکتی نکرد . ص
......فصل ششم دستم را روی شانه ی پیتر گذاشتم و او را فشار دادم تا سرش روی پشتی کاناپه قرار گرفت : ((یالا بی حرکت بشین حرف هم نزن . )) آدی به طرف پنجره رفته بود . در حالیکه دست هایش را روی سینه و بلوز ارغوانیش صلیب کرده بود و با مهره های شیشه ایش بازی می کرد . روی لبه ی پنجره نشسته بود و ما را تماشا می کرد . در بیرون ، آفتاب می رفت و می آمد و به نظر می رسید که سایه ها بالا می آیند و آدی را در خود می بلعند . رو به پیتر گفتم : (( نگاهت را مستقیما به سکه بدوز . )) سپس زنجیر را بالا گرفتم و شروع کردم به چپ و راست حرکت دادن سکه ی نقره ای و با صدایی زمزمه وار گفتم : (( نگاهت به سکه باشد ... سکه را دقیقا دنبال کن ... )) پیتر زیر خنده زد . به او پرخاش کردم : (( چیه می خندی ؟ چه چیزی این قدر خنده داره ؟ )) جواب داد : (( تو واقعا قلابی هستی مگه نه ؟ )) آدی دخالت کرد : (( البته که قلابی نیست . ما هر دو اون کتاب هیپنوتیزمو خوندیم ... )) و به کتاب روی میز کاناپه اشاره کرد . (( پیتر جان ما الان هفته هاست که داریم تمرین می کنیم . )) پیتر به کتاب خیره شد : (( واقعا ؟ )) آهی کشیدم و گفتم : (( اگر تو بخوای مرتب بخندی و سوال بپرسی من هیچ وقت نخواهم تونست تو رو هیپنوتیزم کنم . )) پیتر عینکش را روی بینی اش بالا تر داد و گفت : (( خیلی خوب . ولی بعد از این که هیپنوتیزم شدم می خوای با من چی کار کنی ؟ )) جواب دادم : (( می خوام کاری کنم که همه ی اون چیز هایی رو که فراموش کردی ، دو باره به یاد بیار و اون می فهمیم که تو در گذشته هم زندگی کردی یا نه (( ؟ او در حالی که پشتی تکیه می داد گفت : (( چه خوب ! پس بزن بریم . )) آدی با دست به من به نشانه ی پیروزی علامت داد . سکه را بالا آوردم و دوباره رو به پیتر ایستادم و زمزمه کنان گفتم : (( پیتر به سکه نگاه کن ... تو داری خواب آلود می شی ... خیلی خواب آلود ... )) این بار زیر خنده نزد . یک کلمه هم نگفت . قیافه اش جدی بود . سرش را روی پشتی کاناپه گذاشته بود و هیچ چیزی جز چشمانش حرکت نمی کرد . چپ – راست ... به آرامی ، به آرامی ... چپ – راست . (( پیتر حالا خواب آلود می شی ... پلک هات سنگین می شن ... خیلی سنگین .. دیگه نمی تونی اون ها را باز نگه داری ... )) آدی هم چنان روی لبه ی پنجره نشسته بود . کمی جابجا شد . به نظر می رسید که هر لحظه بیشتر در سایه محو می شود . من هم چنان زمزمه می کردم : (( خواب آلود ... خیلی خواب آلود ... پاهات خواب رفتن ... دستات خواب رفتن ... پیتر ، چشماتو ببند ... حالا چشماتو ببند . )) پیتر مطیعانه چشمانش را بست . منتظر بودم که زیر خنده بزند و یا ما را ((هو)) کند و یا خلاصه کاری از او سر بزند . در عوض ، نفس عمیقی از گلویش خارج شد و سرش روی سینه افتاد . آدی خندید و نجوا کنان گفت : (( داداشت چه هنر پیشه ی ماهریه .)) سکه را پایین آوردم و به برادرم خیره شدم . لبخندی بر صورتم نقش بست . واقعا جالب بود که او این همه همکاری می کند و وانمود می کند که هیپنوتیزم شده است . چشمانش بسته بودند . روی کاناپه ولو شده و سرش روی سینه اش افتاده بود و با آهنگی پیوسته و آرام نفس می کشید . گفتم : (( وقتی من بشکن زدم تو از خواب بیدار می شوی . )) و بشکن زدم و گفتم : (( این علامتی است که با آن چشمانت را باز می کنی . تو از خواب بیدار می شوی و کاملا خود را طبیعی حس می کنی . )) اما پیتر حرکتی نکرد . همان طور به آرامی و به ملایمت نفس می کشید ، چانه اش روی سینه اش قرار داشت . دوباره بشکن زدم . سپس دو دستم را محکم به هم زدم . اما او چشمانش را باز نکرد و از جا هم نپرید . در واقع هیچ کاری نکرد . به نظر می رسید که آهنگ نفس هایش کند تر و آرام تر می شود . سرش غر زدم : (( بسه دیگر پیتر . مسخره بازی رو کنار بزار.)) آدی گفت : (( آره بسه دیگه . بیا فراموشش کنیم . تو داری یواش یواش ما رو می ترسونی ! )) گفتم : (( پیتر ، دیگه مسخره بازی بسه . )) روی او دلا شدم ودست هایم را درست بیخ گوشش به هم زدم . هیچ واکنشی نشان نداد . مژه هم نزد . حرکتی هم نکرد . آدی و من به همدیگه نگاه کردیم . ملتمسانه گفتم : (( یالا پیتر ، بلند شو . تو قول دادی که من و آدی رو تنها بزاری که تمرین کنیم . )) آدی گفت : (( مسخره که نیس . ما می دونیم که تو داری ادا در میاری . ما می دونیم که تو واقعا خواب نیستی . )) سر پیتر روی سینه اش به طور پیوسته به چپ و راست حرکت می کرد . ولی چشمانش باز نشد . ناگهان احساس کردم گلویم خشک شده و گرفته است . زانو هایم می لرزیدند . با التماس گفتم : (( پیتر شوخی بسه . دیگه بسه کن . خواهش می کنم دیگه بس کن . باشه ؟ چشماتو واکن و زود برو اتاق خودت ! )) هیچ حرکتی نکرد . ص
۱۱۴.۷k
۲۴ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.