داستان نویسی پارت
داستان نویسی پارت ۱
فصل ۱: فرار در شب بارانی
باران سیلآسا بر بامهای فلزی شهر میکوبید، گویی آسمان میخواست تمام گناهان شهر را بشوید. کای، شکارچی جوان،
در سایههای خیابان خیس لغزنده حرکت میکرد.شنل سیاهش را محکم تر به دور خود پیچید.
"یه شب دیگه، یه هیولای دیگه..." با خودش زمزمه کرد.
"حداقل این بار بارون داره مأموریتم رو رمانتیک میکنه!"
ناگهان نور آبی درخشانی آسمان را شکافت، گویی ستارهای از آسمان سقوط کرده بود. کای بیاختیار چند قدم به عقب رفت.
این نور شبیه هیچکدام از هیولاهای ثبتشده در کتابهای شکارچیان نبود.
از دل تاریکی کوچه، صدای گریه عجیبی به گوش رسید. صدایی که همزمان هم کودکانه بود هم باستانی.
کای به آرامی شمشیرش را از غلاف بیرون کشید.
"خودتو نشون بده! کیستی؟" فریاد زد.
موجود نقرهای رنگی از سایهها بیرون خزید. بدنش از مادهای شبیه مه درخشان تشکیل شده بود.
چشمانش مانند الماس میدرخشید.
"من... من شادی بودم." صدایش مانند زنگوله بود. "ولی الان چیستم؟ کجایم؟"
کای برای اولین بار در زندگیاش دچار تردید شد. این موجود هیچکدام از ویژگیهای هیولاهای خطرناک را نداشت.
---
فصل ۲: پناهگاه مخفی
هتل هازبین همانند همیشه میزبان هیولاهای عجیب و غریب بود. لونا، میزبان جوان هتل،
در حال گردگیری لوستر بزرگ لابی بود که بوی عجیبی به مشامش خورد.
"چارلی!" صدا زد. "بازم مهمونای عجیب داری؟ این بوی غریبه از کجا میاد؟"
چارلی، مالک پیر هتل، از پشت کانتر بلند شد. چشمانش در پس عینک ضخیمش برق زد.
"عزیزم، تو هتل هیولاها همه چیز عادیه! مگر اینکه..."
ناگهان در ورودی با شدت باز شد. موجود نقرهای رنگ که کای تعقیبش میکرد،
لرزان و ترسان وارد لابی شد.
"پناه... پناه میخوام!" نفسنفس میزد. "اونها دنبال من هستن!"
لونا به موجود خیره شد. "واه... تو از دنیای درون اومدی؟ مگه چنین چیزی ممکنه؟"
چارلی سریع به سمت درها حرکت کرد. "لونا، درها رو قفل کن!
اگر شکارچیا بفهمن اینجا هست،نه تنها این موجود، بلکه همه ما در خطر خواهیم بود!"
---
فصل ۳: اولین مواجهه
کای رد انرژی را تا مقابل هتل هازبین دنبال کرده بود. او هیچوقت تصور نمیکرد
که چنین هتل عجیبی در قلب شهر وجود داشته باشد.
"بوی دهها هیولا از اینجا میاد..." با خودش زمزمه کرد. "اما چرا قبلاً هیچکس اینجا رو گزارش نکرده؟"
با احتیاط به در زد. چند لحظه بعد، دختر جوانی با موهای بنفش در را باز کرد.
"بله؟ مهمون تازه؟" لبخند زد.
کای یک لحظه مبهوت ماند. این دختر قطعاً یک هیولا بود، اما چشمانش...
چشمانش پر از مهربانی و کنجکاوی بود،چیزی که در هیچ هیولایی ندیده بود.
"تو... تو یه هیولایی!" بالاخره توانست حرف بزند. "اما... چشات..."
دختر اخم کرد. "شکارچی؟ چطور پیدا کردی اینجا رو؟"
"اون موجود نقرهای رو تحتیل بده! وظیفمه نابودش کنم!"
"نابودش کنی؟!" دختر با خشم گفت. "اون فقط یه احساس گمشده است! ترسیده و تنها!"
---
فصل ۴: راز هتل هازبین
چارلی آنها را به آشپزخانه بزرگ هتل برد. در حالی که چای درست میکرد،
با آرامی صحبت میکرد.
"میدونی پسر جوان، همه هیولاها بد نیستن. بعضیهاشون فقط گم شدن و به راهنمایی نیاز دارن."
کای محکم میز را مشت کرد. "قوانین شکارچیا واضحه: همه هیولاها خطرناکن و باید نابود بشن!"
چارلی خندید. "قوانین؟ مثل همین قانون که میگه شکارچیا نباید عاشق هیولا بشن؟"
صورت کای برافروخته شد. "من عاشق نشدم!"
در همین لحظه لونا که پشت در ایستاده بود، با عصبانیت وارد شد.
"خوشحالم که اینو میشنوم!چون منم هیچ احساسی به تو ندارم، شکارچی!"
چارلی آهی کشید. "بچهها، بحثتون رو بذارید برای بعد... الان دشمن بزرگتری داریم.
موجوداتی از دنیای درون دارن فرار میکنن و این میتونه تعادل همه جهان رو به هم بزنه."
---
فصل ۱: فرار در شب بارانی
باران سیلآسا بر بامهای فلزی شهر میکوبید، گویی آسمان میخواست تمام گناهان شهر را بشوید. کای، شکارچی جوان،
در سایههای خیابان خیس لغزنده حرکت میکرد.شنل سیاهش را محکم تر به دور خود پیچید.
"یه شب دیگه، یه هیولای دیگه..." با خودش زمزمه کرد.
"حداقل این بار بارون داره مأموریتم رو رمانتیک میکنه!"
ناگهان نور آبی درخشانی آسمان را شکافت، گویی ستارهای از آسمان سقوط کرده بود. کای بیاختیار چند قدم به عقب رفت.
این نور شبیه هیچکدام از هیولاهای ثبتشده در کتابهای شکارچیان نبود.
از دل تاریکی کوچه، صدای گریه عجیبی به گوش رسید. صدایی که همزمان هم کودکانه بود هم باستانی.
کای به آرامی شمشیرش را از غلاف بیرون کشید.
"خودتو نشون بده! کیستی؟" فریاد زد.
موجود نقرهای رنگی از سایهها بیرون خزید. بدنش از مادهای شبیه مه درخشان تشکیل شده بود.
چشمانش مانند الماس میدرخشید.
"من... من شادی بودم." صدایش مانند زنگوله بود. "ولی الان چیستم؟ کجایم؟"
کای برای اولین بار در زندگیاش دچار تردید شد. این موجود هیچکدام از ویژگیهای هیولاهای خطرناک را نداشت.
---
فصل ۲: پناهگاه مخفی
هتل هازبین همانند همیشه میزبان هیولاهای عجیب و غریب بود. لونا، میزبان جوان هتل،
در حال گردگیری لوستر بزرگ لابی بود که بوی عجیبی به مشامش خورد.
"چارلی!" صدا زد. "بازم مهمونای عجیب داری؟ این بوی غریبه از کجا میاد؟"
چارلی، مالک پیر هتل، از پشت کانتر بلند شد. چشمانش در پس عینک ضخیمش برق زد.
"عزیزم، تو هتل هیولاها همه چیز عادیه! مگر اینکه..."
ناگهان در ورودی با شدت باز شد. موجود نقرهای رنگ که کای تعقیبش میکرد،
لرزان و ترسان وارد لابی شد.
"پناه... پناه میخوام!" نفسنفس میزد. "اونها دنبال من هستن!"
لونا به موجود خیره شد. "واه... تو از دنیای درون اومدی؟ مگه چنین چیزی ممکنه؟"
چارلی سریع به سمت درها حرکت کرد. "لونا، درها رو قفل کن!
اگر شکارچیا بفهمن اینجا هست،نه تنها این موجود، بلکه همه ما در خطر خواهیم بود!"
---
فصل ۳: اولین مواجهه
کای رد انرژی را تا مقابل هتل هازبین دنبال کرده بود. او هیچوقت تصور نمیکرد
که چنین هتل عجیبی در قلب شهر وجود داشته باشد.
"بوی دهها هیولا از اینجا میاد..." با خودش زمزمه کرد. "اما چرا قبلاً هیچکس اینجا رو گزارش نکرده؟"
با احتیاط به در زد. چند لحظه بعد، دختر جوانی با موهای بنفش در را باز کرد.
"بله؟ مهمون تازه؟" لبخند زد.
کای یک لحظه مبهوت ماند. این دختر قطعاً یک هیولا بود، اما چشمانش...
چشمانش پر از مهربانی و کنجکاوی بود،چیزی که در هیچ هیولایی ندیده بود.
"تو... تو یه هیولایی!" بالاخره توانست حرف بزند. "اما... چشات..."
دختر اخم کرد. "شکارچی؟ چطور پیدا کردی اینجا رو؟"
"اون موجود نقرهای رو تحتیل بده! وظیفمه نابودش کنم!"
"نابودش کنی؟!" دختر با خشم گفت. "اون فقط یه احساس گمشده است! ترسیده و تنها!"
---
فصل ۴: راز هتل هازبین
چارلی آنها را به آشپزخانه بزرگ هتل برد. در حالی که چای درست میکرد،
با آرامی صحبت میکرد.
"میدونی پسر جوان، همه هیولاها بد نیستن. بعضیهاشون فقط گم شدن و به راهنمایی نیاز دارن."
کای محکم میز را مشت کرد. "قوانین شکارچیا واضحه: همه هیولاها خطرناکن و باید نابود بشن!"
چارلی خندید. "قوانین؟ مثل همین قانون که میگه شکارچیا نباید عاشق هیولا بشن؟"
صورت کای برافروخته شد. "من عاشق نشدم!"
در همین لحظه لونا که پشت در ایستاده بود، با عصبانیت وارد شد.
"خوشحالم که اینو میشنوم!چون منم هیچ احساسی به تو ندارم، شکارچی!"
چارلی آهی کشید. "بچهها، بحثتون رو بذارید برای بعد... الان دشمن بزرگتری داریم.
موجوداتی از دنیای درون دارن فرار میکنن و این میتونه تعادل همه جهان رو به هم بزنه."
---
- ۲.۵k
- ۰۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط