داستان نویسی پارت
داستان نویسی پارت ۳
فصل ۸: بهای فداکاری
لونا روی تختش در هتل هازبین دراز کشیده بود، صورتش همچنان رنگ پریده. کای کنار تخت نشسته بود و دستان لونا را در دست گرفته بود.
"احساس بهتری داری؟" با نگرانی پرسید.
لونا ضعیف لبخند زد. "بله، فقط کمی ضعف دارم. ارزشش را داشت، آن کودک نجات پیدا کرد."
چارلی با یک کاسه سوپ داغ وارد اتاق شد. "اینو بخور، عزیزم. انرژی از دست رفتهات رو برمیگردونه."
رایلی کنار در ایستاده بود و گریه میکرد. "تقصیر منه! اونا دنبال من هستن! اگه من نبودم، این اتفاق نمیافتاد!"
لونا دستش را به سمت رایلی دراز کرد. "نه، تو مقصر نیستی. ما همه با هم هستیم و از هم محافظت میکنیم."
کای با تعجب به لونا نگاه کرد. "اون نور... چطور اینکار رو کردی؟ فکر میکردم تو فقط یه میزبان معمولی هتل باشی."
لونا و چارلی نگاهی به هم انداختند. چارلی آهی کشید. "فکر کنم وقتش رسیده که حقیقت رو بدونین."
---
فصل ۹: راز بزرگ
همه در اتاق نشیمن خصوصی چارلی جمع شده بودند. چارلی یک کتاب قدیمی را از قفسه برداشت.
"خیلی سال پیش، قبل از اینکه دنیای درون و بیرون از هم جدا بشن، موجودات خاصی وجود داشتن." چارلی شروع به تعریف کرد.
لونا سرش را پایین انداخت. "من... من یه هیولای معمولی نیستم."
کای با تعجب پرسید: "پس چی هستی؟"
چارلی کتاب را باز کرد. تصویری از یک موجود نورانی شبیه لونا در آن بود. "لونا یکی از آخرین بازماندگان نژاد 'نگهبانان احساساته'. اونها میتونن بین دنیای درون و بیرون سفر کنن."
رایلی با هیجان گفت: "پس تو میتونی به دنیای درون برگردی؟ میتونی به ما کمک کنی بقیه احساسات رو نجات بدی؟"
لونا نگاهش به کای بود. "حالا میفهمی چرا باید مخفی میماندم؟ اگر شکارچیان هویتم رو بدونن..."
کای دستش را روی دست لونا گذاشت. "به من اعتماد کن. من از تو محافظت میکنم، مهم نیست چی باشی."
---
فصل ۱۰: تصمیم بزرگ
صبح روز بعد، کای در بالکن ایستاده بود و به شهر نگاه میکرد. لونا کنارش آمد.
"داری به چی فکر میکنی؟" آرام پرسید.
کای آهی کشید. "تمام زندگیم بهم یاد دادن که هیولاها دشمنن... ولی حالا میبینم که همه چیز اونقدرها هم سیاه و سفید نیست."
لونا به او نزدیکتر شد. "دنیای واقعی پر از رنگهای مختلفه. فقط باید یاد بگیریم اونها رو ببینیم."
ناگهان صدای فریاد از پایین به گوش رسید. آنها به پایین نگاه کردند و دیدند گروهی از شکارچیان در مقابل هتل جمع شدهاند.
"ما میدونیم اون شیطان نقرهای اینجاست!" رهبرشان فریاد زد. "او رو تحویل بدین وگرنه این هتل رو با خاک یکسان میکنیم!"
کای به لونا نگاه کرد. "وقتش رسیده تصمیم بگیرم. یا با قبیلم بمونم، یا با تو و حقیقت بجنگم."
---
فصل ۱۱: انتخاب سرنوشتساز
کای از پلهها پایین دوید و در ورودی هتل ایستاد. شکارچیان با دیدن او شمشیرهایشان را کشیدند.
"کای، کنار برو!" رهبر شکارچیان گفت. "ما اون هیولا رو میخواهیم!"
کای محکم ایستاد. "من نمیتونم بهتون اجازه بدم اینکار رو بکنید. اون موجود بیآزاره و ما به کمکش نیاز داریم."
یکی از شکارچیان قدیمی با خشم گفت: "خائن! تو رو هم با اونها نابود میکنیم!"
در همین لحظه لونا از پشت کای ظاهر شد. "لطفا، بیایید منطقی فکر کنید. ما با تهدید بزرگتری روبرو هستیم!"
ناگهان باد سردی وزید و سایههای اطراف شروع به حرکت کردند. صدای خندهای شیطانی از همه طرف به گوش رسید.
"دیر شده..." صدایی ترسناک گفت. "ما already اینجا هستیم
فصل ۸: بهای فداکاری
لونا روی تختش در هتل هازبین دراز کشیده بود، صورتش همچنان رنگ پریده. کای کنار تخت نشسته بود و دستان لونا را در دست گرفته بود.
"احساس بهتری داری؟" با نگرانی پرسید.
لونا ضعیف لبخند زد. "بله، فقط کمی ضعف دارم. ارزشش را داشت، آن کودک نجات پیدا کرد."
چارلی با یک کاسه سوپ داغ وارد اتاق شد. "اینو بخور، عزیزم. انرژی از دست رفتهات رو برمیگردونه."
رایلی کنار در ایستاده بود و گریه میکرد. "تقصیر منه! اونا دنبال من هستن! اگه من نبودم، این اتفاق نمیافتاد!"
لونا دستش را به سمت رایلی دراز کرد. "نه، تو مقصر نیستی. ما همه با هم هستیم و از هم محافظت میکنیم."
کای با تعجب به لونا نگاه کرد. "اون نور... چطور اینکار رو کردی؟ فکر میکردم تو فقط یه میزبان معمولی هتل باشی."
لونا و چارلی نگاهی به هم انداختند. چارلی آهی کشید. "فکر کنم وقتش رسیده که حقیقت رو بدونین."
---
فصل ۹: راز بزرگ
همه در اتاق نشیمن خصوصی چارلی جمع شده بودند. چارلی یک کتاب قدیمی را از قفسه برداشت.
"خیلی سال پیش، قبل از اینکه دنیای درون و بیرون از هم جدا بشن، موجودات خاصی وجود داشتن." چارلی شروع به تعریف کرد.
لونا سرش را پایین انداخت. "من... من یه هیولای معمولی نیستم."
کای با تعجب پرسید: "پس چی هستی؟"
چارلی کتاب را باز کرد. تصویری از یک موجود نورانی شبیه لونا در آن بود. "لونا یکی از آخرین بازماندگان نژاد 'نگهبانان احساساته'. اونها میتونن بین دنیای درون و بیرون سفر کنن."
رایلی با هیجان گفت: "پس تو میتونی به دنیای درون برگردی؟ میتونی به ما کمک کنی بقیه احساسات رو نجات بدی؟"
لونا نگاهش به کای بود. "حالا میفهمی چرا باید مخفی میماندم؟ اگر شکارچیان هویتم رو بدونن..."
کای دستش را روی دست لونا گذاشت. "به من اعتماد کن. من از تو محافظت میکنم، مهم نیست چی باشی."
---
فصل ۱۰: تصمیم بزرگ
صبح روز بعد، کای در بالکن ایستاده بود و به شهر نگاه میکرد. لونا کنارش آمد.
"داری به چی فکر میکنی؟" آرام پرسید.
کای آهی کشید. "تمام زندگیم بهم یاد دادن که هیولاها دشمنن... ولی حالا میبینم که همه چیز اونقدرها هم سیاه و سفید نیست."
لونا به او نزدیکتر شد. "دنیای واقعی پر از رنگهای مختلفه. فقط باید یاد بگیریم اونها رو ببینیم."
ناگهان صدای فریاد از پایین به گوش رسید. آنها به پایین نگاه کردند و دیدند گروهی از شکارچیان در مقابل هتل جمع شدهاند.
"ما میدونیم اون شیطان نقرهای اینجاست!" رهبرشان فریاد زد. "او رو تحویل بدین وگرنه این هتل رو با خاک یکسان میکنیم!"
کای به لونا نگاه کرد. "وقتش رسیده تصمیم بگیرم. یا با قبیلم بمونم، یا با تو و حقیقت بجنگم."
---
فصل ۱۱: انتخاب سرنوشتساز
کای از پلهها پایین دوید و در ورودی هتل ایستاد. شکارچیان با دیدن او شمشیرهایشان را کشیدند.
"کای، کنار برو!" رهبر شکارچیان گفت. "ما اون هیولا رو میخواهیم!"
کای محکم ایستاد. "من نمیتونم بهتون اجازه بدم اینکار رو بکنید. اون موجود بیآزاره و ما به کمکش نیاز داریم."
یکی از شکارچیان قدیمی با خشم گفت: "خائن! تو رو هم با اونها نابود میکنیم!"
در همین لحظه لونا از پشت کای ظاهر شد. "لطفا، بیایید منطقی فکر کنید. ما با تهدید بزرگتری روبرو هستیم!"
ناگهان باد سردی وزید و سایههای اطراف شروع به حرکت کردند. صدای خندهای شیطانی از همه طرف به گوش رسید.
"دیر شده..." صدایی ترسناک گفت. "ما already اینجا هستیم
- ۲.۴k
- ۰۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط