خادم الحسین
خادم الحسین
مسلمانان واقعی کم است
روزی امام حسین (ع) با اصحاب و یاران، به باغ خود رفتند غلام آن حضرت، به نام «صاف»، در باغ مشغول کار بود وقتی که به باغ نزدیک شدند، ملاحظه کردند که غلام، نشسته و مشغول خوردن نان است و سگی هم نزدیک اوست وی مقداری از نان را می خورد و مقداری را هم جلو سگ می انداخت نان که تمام شد، غلام گفت الحمد لله رب العالمین خدایا مرا و آقای مرا ببخش و به او برکت بده! همانگونه که به پدر و مادرش برکت دادی؛ برحمتک یا ارحم الراحمین!
امام (ع) غلام را صدا زد غلام، با اضطراب و وحشت بپا خاست و عرض کرد «آقای من! ببخشید شما را ندیدم.
حضرت فرمود «من بدون اجازه وارد باغ تو شدم تو مرا ببخش.
غلام عرض کرد «شما این سخنان را از روی لطف و تفضّل و کرم می گویید.
حضرت فرمود «دیدم که قسمتی از نان را به سگ می دادی» عرض کرد «این سگ به من نگاه می کرد و من شرم کردم که خودم بخورم و این حیوان به من نگاه بکند این سگ، نگهبان باغ شماست و من هم غلام شما هر دو باهم از غذای شما خوردیم.
امام علیه السلام گریه کرد و فرمود «تو در راه خدا آزادی و به تو دو هزار دینار هم می دهم» غلام عرض کرد «اگر مرا آزاد کنی، دوست دارم که در باغ شما خدمت کنم» حضرت فرمود «انسان جوانمرد چون سخنی گفت، آن را با عمل ثابت می کند» سپس فرمود «من گفتم بدون اجازه وارد باغ تو شدم یعنی باغ، مال توست و من این باغ را به تو بخشیدم ولی این اصحاب و یاران من برای خوردن میوه و خرما آمده اند از آنها به عنوان مهمانان خودت پذیرایی کن و به خاطر من، آنها را اکرام کن که خدا تو را در قیامت اکرام کند؛ و بر حسن خلق و ادب تو بیفزاید» غلام عرض کرد «اگر شما این باغ را به من بخشیدید، من هم آن را در اختیار اصحاب و شیعیان شما می گذارم.
________________________________
مقتل الحسین خوارزمی ج 1 ص153
#سبحان
مسلمانان واقعی کم است
روزی امام حسین (ع) با اصحاب و یاران، به باغ خود رفتند غلام آن حضرت، به نام «صاف»، در باغ مشغول کار بود وقتی که به باغ نزدیک شدند، ملاحظه کردند که غلام، نشسته و مشغول خوردن نان است و سگی هم نزدیک اوست وی مقداری از نان را می خورد و مقداری را هم جلو سگ می انداخت نان که تمام شد، غلام گفت الحمد لله رب العالمین خدایا مرا و آقای مرا ببخش و به او برکت بده! همانگونه که به پدر و مادرش برکت دادی؛ برحمتک یا ارحم الراحمین!
امام (ع) غلام را صدا زد غلام، با اضطراب و وحشت بپا خاست و عرض کرد «آقای من! ببخشید شما را ندیدم.
حضرت فرمود «من بدون اجازه وارد باغ تو شدم تو مرا ببخش.
غلام عرض کرد «شما این سخنان را از روی لطف و تفضّل و کرم می گویید.
حضرت فرمود «دیدم که قسمتی از نان را به سگ می دادی» عرض کرد «این سگ به من نگاه می کرد و من شرم کردم که خودم بخورم و این حیوان به من نگاه بکند این سگ، نگهبان باغ شماست و من هم غلام شما هر دو باهم از غذای شما خوردیم.
امام علیه السلام گریه کرد و فرمود «تو در راه خدا آزادی و به تو دو هزار دینار هم می دهم» غلام عرض کرد «اگر مرا آزاد کنی، دوست دارم که در باغ شما خدمت کنم» حضرت فرمود «انسان جوانمرد چون سخنی گفت، آن را با عمل ثابت می کند» سپس فرمود «من گفتم بدون اجازه وارد باغ تو شدم یعنی باغ، مال توست و من این باغ را به تو بخشیدم ولی این اصحاب و یاران من برای خوردن میوه و خرما آمده اند از آنها به عنوان مهمانان خودت پذیرایی کن و به خاطر من، آنها را اکرام کن که خدا تو را در قیامت اکرام کند؛ و بر حسن خلق و ادب تو بیفزاید» غلام عرض کرد «اگر شما این باغ را به من بخشیدید، من هم آن را در اختیار اصحاب و شیعیان شما می گذارم.
________________________________
مقتل الحسین خوارزمی ج 1 ص153
#سبحان
- ۲.۴k
- ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط