پارم میکنین چرا تا عصر میزاشتم خب🗿🗿🗿🤣
پارم میکنین چرا تا عصر میزاشتم خب🗿🗿🗿🤣
بریمممممم ✨✨✨
دیدم ک ساعت ۹ صبحه
دازای یهو چرخید و چون اون زورش بیشتر من بود و من ضعیف بودم منم رو همراه خودش چرخوند
مث این بود ک یک عروسک رو بغل کرده بود
یکم استخوان دستم درد گرفت ولی زیاد مهم نبود پس منم چرخیدم و بقلش کردم
+چویا...چویا... نمیخوای بلند شی کوچولو؟
با صدای دازای بلند شدم و دیدم ساعت ۱۰ و نیمه صبحه
-اوهایو
+زود لباستو عوض کن ک بریم سراغ صبحونه من هم کمی کار عقب مونده دارم ک باید انجام بدم
-چشم
لباسمو توی سه مین عوض کردم ی تیشرت سغید با شلوار جین خاکستری و جوراب سفید
همراهش رفتم و طبق معمول روی پاهاش نشستم و صبحونه رو تموم کردیم و بلند شدیم گفت: ت میتونی تا کارم تموم بشه بری خونه رو ببینی
گفتم: نه ممنون هروقت ک کارت تموم شد باهم بریم
با لبخند حرفمو تأیید کرد و رفتم توی اتاق کارش
بیشتر شبیه کتابخونه بود تا دفتر کاری پر از کتاب های رنگی رنگی و کوچویک و بزرگ رفتم روی پاهاش نشستم و دستاشو دورم حلقه کرد و کارشو شروع کرد
پرونده هاش به زبان روسی بود و من هیچی نمیفهمیدم
👇🏻گذر زمان به شب👇🏻
وقتی دازای کاراشو تموم کرد رفتیم تا شام بخوریم
وقتی شام خوردیم منه احمق بازم چشمم به بطری پتروس افتاد و دلم خواست
دازای با لبختدی گفت : نکنه بازم پتروس میخوای ؟
با خجالت سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و دوباره پتروسو توی جام ریخت و سر کشید و با بوسه ای عمیق به خوردم داد
دازای جنبش بیشتر بود برای همین زیاد مست نکرد برعکس من
دیگه هیچیم دست خودم نبود و یهو زیر زبونم در رفت: دازای...
+چیه چوچو؟
-من.....من بچه...می....میخوام
دازای کمی از حرفم تعجب کرده بود ولی بعد با لبخند هاتی گفت : با کمال میل.....
❤️پایان پارت ۵❤️
🤗پارت بعد هنتای داره هرکی میخواد نخونه اگه هم میخونه گزارش نکنه🤗
#سوکوکو
#انیمه
#دازای
#چویا
#وانشات
#سناریو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
بریمممممم ✨✨✨
دیدم ک ساعت ۹ صبحه
دازای یهو چرخید و چون اون زورش بیشتر من بود و من ضعیف بودم منم رو همراه خودش چرخوند
مث این بود ک یک عروسک رو بغل کرده بود
یکم استخوان دستم درد گرفت ولی زیاد مهم نبود پس منم چرخیدم و بقلش کردم
+چویا...چویا... نمیخوای بلند شی کوچولو؟
با صدای دازای بلند شدم و دیدم ساعت ۱۰ و نیمه صبحه
-اوهایو
+زود لباستو عوض کن ک بریم سراغ صبحونه من هم کمی کار عقب مونده دارم ک باید انجام بدم
-چشم
لباسمو توی سه مین عوض کردم ی تیشرت سغید با شلوار جین خاکستری و جوراب سفید
همراهش رفتم و طبق معمول روی پاهاش نشستم و صبحونه رو تموم کردیم و بلند شدیم گفت: ت میتونی تا کارم تموم بشه بری خونه رو ببینی
گفتم: نه ممنون هروقت ک کارت تموم شد باهم بریم
با لبخند حرفمو تأیید کرد و رفتم توی اتاق کارش
بیشتر شبیه کتابخونه بود تا دفتر کاری پر از کتاب های رنگی رنگی و کوچویک و بزرگ رفتم روی پاهاش نشستم و دستاشو دورم حلقه کرد و کارشو شروع کرد
پرونده هاش به زبان روسی بود و من هیچی نمیفهمیدم
👇🏻گذر زمان به شب👇🏻
وقتی دازای کاراشو تموم کرد رفتیم تا شام بخوریم
وقتی شام خوردیم منه احمق بازم چشمم به بطری پتروس افتاد و دلم خواست
دازای با لبختدی گفت : نکنه بازم پتروس میخوای ؟
با خجالت سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و دوباره پتروسو توی جام ریخت و سر کشید و با بوسه ای عمیق به خوردم داد
دازای جنبش بیشتر بود برای همین زیاد مست نکرد برعکس من
دیگه هیچیم دست خودم نبود و یهو زیر زبونم در رفت: دازای...
+چیه چوچو؟
-من.....من بچه...می....میخوام
دازای کمی از حرفم تعجب کرده بود ولی بعد با لبخند هاتی گفت : با کمال میل.....
❤️پایان پارت ۵❤️
🤗پارت بعد هنتای داره هرکی میخواد نخونه اگه هم میخونه گزارش نکنه🤗
#سوکوکو
#انیمه
#دازای
#چویا
#وانشات
#سناریو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
۷.۵k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.