چند پارتی جونگین p3(آخر)
چند پارتی جونگین p3(آخر)
بعد از این همه حس آزار دهنده بلاخره تو رسیدی صدای ماشین که به گوش جونگین رسید بلند شد و رفت ببینه کیه وقتی دید تویی دستاش شروع به عرق کردن و لرزیدن کرد احساس میکرد قلبش تو خالیه و واقعا الان بهت بدجور نیاز داره داشت بغض میکرد که تا بیای بالا بغظ کرده بود و دست و صورتش رو پاک کرد خودش و جمع و جور کرد تا اونو تو این حال وحشتناک نبینی
در زدی جونگین با لبخند در و باز کرد
_سلام عشقم (پریدی بغلش)
اونم بغلت کرد و لبخندش کمرنگ شد وقتی از بغلش در اومدی لبخندش رو کشیده تر کرد و سلامی بهت کرد مطمئنا نمی تونست تظاهر کنه که چیزی نمی دونه و داشت از کنجکاوی میمرد
_جونگینا خوبی؟پشت تلفن هم حالت خیلی خوب نبود می خوای استراحت کنی؟
جونگین بغض کرده بود و نمی تونست حرف بزنه چون اگه حتی یه کلمه از دهنش بیرون میومد بغضی که الان کرده بود می تونست تبدیل به گریه بشه
ولی صبر جونگین دیگه تموم شد
اومد و محکم بغلت کرد و شروع کرد به گریه کردن
+چرا چرا چرا آخه چرااااااااااا ا.ت
_چیشده عزیزم؟! چی چرا؟! حالت خوبه؟!
+چرااااا........ازم....(هق).....مخفیش......کردی(هق)
_چی؟!چیرو؟!من هیچیو ازت مخفی نکردم (با نگرانی)
+چراااا.... بهم....نگفتی.....می خواستی..خودکشی کنی......
دیگه این مکث هاش تموم شد از بغلت در اومد و اشکش رو پاک کرد و صورت جدی به خودش گرفت
+چرا بهم نگفتی که انقدر افسرده بودی و به خودت آسیب میزدی آخه چرااااااااااااا( با داد)
_جونگین من.......
+من چی ا.ت ها من اصلا برات اهمیتی ندارم آخه چرااا انقدر به خودت آسیب میزدی من مگه مراقبت نیستم
_.............................
حالا ا.ت هم بغضش گرفته بود و رفت و رو لبای جونگین یه بوسه کوتاه گذاشت و محکم بغلش کرد و قطره اشکی روی گونه ا.ت جاری شد
_من.....من....واقعا.....متاسفم
+قول بده.....قول بده دیگه از این کارا نمی کنی و میای باهام حرف میزنی
_قول میدم (لبخند)
+(لبخند)
END
بعد از این همه حس آزار دهنده بلاخره تو رسیدی صدای ماشین که به گوش جونگین رسید بلند شد و رفت ببینه کیه وقتی دید تویی دستاش شروع به عرق کردن و لرزیدن کرد احساس میکرد قلبش تو خالیه و واقعا الان بهت بدجور نیاز داره داشت بغض میکرد که تا بیای بالا بغظ کرده بود و دست و صورتش رو پاک کرد خودش و جمع و جور کرد تا اونو تو این حال وحشتناک نبینی
در زدی جونگین با لبخند در و باز کرد
_سلام عشقم (پریدی بغلش)
اونم بغلت کرد و لبخندش کمرنگ شد وقتی از بغلش در اومدی لبخندش رو کشیده تر کرد و سلامی بهت کرد مطمئنا نمی تونست تظاهر کنه که چیزی نمی دونه و داشت از کنجکاوی میمرد
_جونگینا خوبی؟پشت تلفن هم حالت خیلی خوب نبود می خوای استراحت کنی؟
جونگین بغض کرده بود و نمی تونست حرف بزنه چون اگه حتی یه کلمه از دهنش بیرون میومد بغضی که الان کرده بود می تونست تبدیل به گریه بشه
ولی صبر جونگین دیگه تموم شد
اومد و محکم بغلت کرد و شروع کرد به گریه کردن
+چرا چرا چرا آخه چرااااااااااا ا.ت
_چیشده عزیزم؟! چی چرا؟! حالت خوبه؟!
+چرااااا........ازم....(هق).....مخفیش......کردی(هق)
_چی؟!چیرو؟!من هیچیو ازت مخفی نکردم (با نگرانی)
+چراااا.... بهم....نگفتی.....می خواستی..خودکشی کنی......
دیگه این مکث هاش تموم شد از بغلت در اومد و اشکش رو پاک کرد و صورت جدی به خودش گرفت
+چرا بهم نگفتی که انقدر افسرده بودی و به خودت آسیب میزدی آخه چرااااااااااااا( با داد)
_جونگین من.......
+من چی ا.ت ها من اصلا برات اهمیتی ندارم آخه چرااا انقدر به خودت آسیب میزدی من مگه مراقبت نیستم
_.............................
حالا ا.ت هم بغضش گرفته بود و رفت و رو لبای جونگین یه بوسه کوتاه گذاشت و محکم بغلش کرد و قطره اشکی روی گونه ا.ت جاری شد
_من.....من....واقعا.....متاسفم
+قول بده.....قول بده دیگه از این کارا نمی کنی و میای باهام حرف میزنی
_قول میدم (لبخند)
+(لبخند)
END
۴۹۰
۱۷ آبان ۱۴۰۳