تقدیم به همسران مدافعان حرم
تقدیم به همسران مدافعان حرم :
خودکارم را بین صفحات میگذارم و کتابم را می بندم.صندلی ام راعقب میدهم و از پشت میز بلند میشوم و باعجله سمت آشپزخانه می روم. حتم دارم خورشت حسابی جا افتاده.پشت گاز می ایستم و زیر غذا را کم میکنم.از آشپزخانه به سمت اتاق خواب می دوم و درکمدم را باز میکنم.مانتوی سرمه ای ام را از روی آویز برمیدارم و تنم میکنم . همانطور که به ساعت دیواری خیره شده ام ؛ دکمه هایش را میبندم. کمی دیر شده!بااسترس روسری آبی آسمانی ام را روی سرم میندازم و صورتم را میان رنگ روشنش قاب میکنم. باتمام وجود لبخندی از رضایت میزنم و چادرم را سرم میکنم. روسری ام تراوش عشق بی نهایتت برای سالگرد ازدواجمان بود!
همین سه ماه پیش پیوندمان یک ساله شد! کیفم را روی شانه میندازم و به آشپزخانه برمیگردم.مقداری برنج و خورشت داخل یک ظرف و در ظرف پلاستیکی دیگر ترشی می ریزم. باید مرا ببخشی!بازهم دیر کردم!همه چیز حاضر است! الان می رسم! وسایل را برمیدارم و از خانه بیرون می زنم.درراه پله یاد چیزی میفتم و به خانه برمیگردم.به اتاق می دوم و از داخل کشوی میز دراور عطر مورد علاقه ات را برمیدارم.همانی که هربار از راه می رسیدی ، خودت به پیرهن و گردنم می زدی و بعد در صورتم فوت میکردی تا بوی خوشش سریع درفضا پخش شود!.... تاسرخیابان سرخوش و مست ازینکه بازهم قراراست برای ناهار،کنارت باشم؛ زیرلب شعرمورد علاقه ات را زمزمه میکنم...
یک تاکسی میگیرم و باافتخار محل قرارمان را به راننده میگویم تاحرکت کند..
درتمام مسیر مثل دختران چهارده ساله مدام خم میشوم و در شیشه ی افتاب خورده ی ماشین به تصویرم نگاه میکنم.میخواهم حسابی مرتب و آراسته به نظر بیایم. چهل دقیقه زمان برد تا رسیدن به تو! اسکناس را روی صندلی کنارراننده میگذارم و به کلمه ی ممنون اکتفا میکنم.ازماشین پیاده میشوم و باقدم های بلند و تند،تقریبا به حالت دویدن حرکت میکنم.از میان درختان سر سبز عبور میکنم و هوای تازه را با ریه های دلتنگم می بلعم. نگاهم بی تاب و دست و دلم می لرزد! از دست تو! ببین به کجا رسیده کارمان!من باید هرهفته به اینجا بیایم تا بتوانم آرامشم را ببینم؟! زمان وصال هربار شیرین ترخواهد بود!هربار تازه تر! چرا دوست داشتنت کهنه نمی شود؟روبه رویت می ایستم ، سرکج میکنم و تند و یک نفس میگویم؛
+ اقایی ببخشید ببخشید ببخشید ببخشید ببخشییید که دیر شد! .. حالا بخند
به تصویر حکاکی شده ات روی سنگ قبر خیره میشوم و ناگهان باشرمندگی دستم را روی دهانم میگذارم
+ آخ آخ یادم رفت! سلام علیکم تاج سر!
چند قدم برمیدارم و کنارت روی زمین می نشینم...
+ اگه گفتی ناهار چیه؟ ....قیمه!همونی که عاشقشی!
تازه... ببین چی سرمه؟
کمی چادرم را کنار میزنم ...
+ یه چیز دیگه هم هست!
درکیفم را باز میکنم و عطرم را بیرون می آورم و روی سنگ قبرت میگذارم...
+ ایناها!..حالا بخشیدی؟!
سکوت میکنم... سخت است تصور اینکه جوابم را میدهی! ببین قلبم تشنه به صدای توست! کاش می شد یکبار دیگر نگاهم کنی و بالحن آرام و مردانه ات بگویی که: بخاطر چی ببخشمت؟ بخاطراینکه خانومی؟
داخل بشقاب کمی برنج می ریزم و روی پایم میگذارم.نگاه های سنگین برایم مهم نیست. بگذار همه مراباانگشت نشان دهند.بگویند : بیچاره دیوونه اس؟
ودیگری جواب بدهد: اره بعداز شهادت شوهرش خل شد بدبخت!
و آن یکی با تاسف سری تکان دهد و برایم دل بسوزاند!
بشقاب را کنار میگذارم و کمی به روسری ام عطر میزنم.خم میشوم و لبانم را روی تصویر سیاه و سفیدت میگذارم....چانه ام می لرزد....گونه ام را روی نامت میگذارم و باتمام وجود برای به آغوش کشیدنت دست و پا میزنم....
میخواهم بوی خوش رااحساس کنی.سنگ سرد قبرت برایم هنوز حکم سینه ی گرمت را دارد.هربار صبرم سر می آمد از نبودن هایت، از جراحت های بعدازهر عملیاتت؛ به خانه که می رسیدی سرم را روی سینه ی خاکی ات میگذاشتی...دیگر آنجا هیچ جای بحثی باقی نمی ماند! آرامش تمام هستی را به روحم دعوت میکردی... محاسنت را میبوسم!در شیشه ی گلابی که آورده ام را باز وزمزمه میکنم: حالا نوبت آقامونه که خوش بو شه! شیشه را کج میکنم و گلاب را روی موهایت میریزم و دستم را روی تصویرت میکشم! سرم را کج می کنم و با شانه ، اشکم را پاک میکنم. روی گریه های من حساس بودی!یادت هست؟ ...
حالا ...
چه فایده!؟
بیا به مردمان این شهر بفهمان که..
این اشک ها برای من ، دلبر نمی شود! .
✍ نویسنده این متن :☝ ️
محیا سادات هاشمی
@khademinzavvar
خودکارم را بین صفحات میگذارم و کتابم را می بندم.صندلی ام راعقب میدهم و از پشت میز بلند میشوم و باعجله سمت آشپزخانه می روم. حتم دارم خورشت حسابی جا افتاده.پشت گاز می ایستم و زیر غذا را کم میکنم.از آشپزخانه به سمت اتاق خواب می دوم و درکمدم را باز میکنم.مانتوی سرمه ای ام را از روی آویز برمیدارم و تنم میکنم . همانطور که به ساعت دیواری خیره شده ام ؛ دکمه هایش را میبندم. کمی دیر شده!بااسترس روسری آبی آسمانی ام را روی سرم میندازم و صورتم را میان رنگ روشنش قاب میکنم. باتمام وجود لبخندی از رضایت میزنم و چادرم را سرم میکنم. روسری ام تراوش عشق بی نهایتت برای سالگرد ازدواجمان بود!
همین سه ماه پیش پیوندمان یک ساله شد! کیفم را روی شانه میندازم و به آشپزخانه برمیگردم.مقداری برنج و خورشت داخل یک ظرف و در ظرف پلاستیکی دیگر ترشی می ریزم. باید مرا ببخشی!بازهم دیر کردم!همه چیز حاضر است! الان می رسم! وسایل را برمیدارم و از خانه بیرون می زنم.درراه پله یاد چیزی میفتم و به خانه برمیگردم.به اتاق می دوم و از داخل کشوی میز دراور عطر مورد علاقه ات را برمیدارم.همانی که هربار از راه می رسیدی ، خودت به پیرهن و گردنم می زدی و بعد در صورتم فوت میکردی تا بوی خوشش سریع درفضا پخش شود!.... تاسرخیابان سرخوش و مست ازینکه بازهم قراراست برای ناهار،کنارت باشم؛ زیرلب شعرمورد علاقه ات را زمزمه میکنم...
یک تاکسی میگیرم و باافتخار محل قرارمان را به راننده میگویم تاحرکت کند..
درتمام مسیر مثل دختران چهارده ساله مدام خم میشوم و در شیشه ی افتاب خورده ی ماشین به تصویرم نگاه میکنم.میخواهم حسابی مرتب و آراسته به نظر بیایم. چهل دقیقه زمان برد تا رسیدن به تو! اسکناس را روی صندلی کنارراننده میگذارم و به کلمه ی ممنون اکتفا میکنم.ازماشین پیاده میشوم و باقدم های بلند و تند،تقریبا به حالت دویدن حرکت میکنم.از میان درختان سر سبز عبور میکنم و هوای تازه را با ریه های دلتنگم می بلعم. نگاهم بی تاب و دست و دلم می لرزد! از دست تو! ببین به کجا رسیده کارمان!من باید هرهفته به اینجا بیایم تا بتوانم آرامشم را ببینم؟! زمان وصال هربار شیرین ترخواهد بود!هربار تازه تر! چرا دوست داشتنت کهنه نمی شود؟روبه رویت می ایستم ، سرکج میکنم و تند و یک نفس میگویم؛
+ اقایی ببخشید ببخشید ببخشید ببخشید ببخشییید که دیر شد! .. حالا بخند
به تصویر حکاکی شده ات روی سنگ قبر خیره میشوم و ناگهان باشرمندگی دستم را روی دهانم میگذارم
+ آخ آخ یادم رفت! سلام علیکم تاج سر!
چند قدم برمیدارم و کنارت روی زمین می نشینم...
+ اگه گفتی ناهار چیه؟ ....قیمه!همونی که عاشقشی!
تازه... ببین چی سرمه؟
کمی چادرم را کنار میزنم ...
+ یه چیز دیگه هم هست!
درکیفم را باز میکنم و عطرم را بیرون می آورم و روی سنگ قبرت میگذارم...
+ ایناها!..حالا بخشیدی؟!
سکوت میکنم... سخت است تصور اینکه جوابم را میدهی! ببین قلبم تشنه به صدای توست! کاش می شد یکبار دیگر نگاهم کنی و بالحن آرام و مردانه ات بگویی که: بخاطر چی ببخشمت؟ بخاطراینکه خانومی؟
داخل بشقاب کمی برنج می ریزم و روی پایم میگذارم.نگاه های سنگین برایم مهم نیست. بگذار همه مراباانگشت نشان دهند.بگویند : بیچاره دیوونه اس؟
ودیگری جواب بدهد: اره بعداز شهادت شوهرش خل شد بدبخت!
و آن یکی با تاسف سری تکان دهد و برایم دل بسوزاند!
بشقاب را کنار میگذارم و کمی به روسری ام عطر میزنم.خم میشوم و لبانم را روی تصویر سیاه و سفیدت میگذارم....چانه ام می لرزد....گونه ام را روی نامت میگذارم و باتمام وجود برای به آغوش کشیدنت دست و پا میزنم....
میخواهم بوی خوش رااحساس کنی.سنگ سرد قبرت برایم هنوز حکم سینه ی گرمت را دارد.هربار صبرم سر می آمد از نبودن هایت، از جراحت های بعدازهر عملیاتت؛ به خانه که می رسیدی سرم را روی سینه ی خاکی ات میگذاشتی...دیگر آنجا هیچ جای بحثی باقی نمی ماند! آرامش تمام هستی را به روحم دعوت میکردی... محاسنت را میبوسم!در شیشه ی گلابی که آورده ام را باز وزمزمه میکنم: حالا نوبت آقامونه که خوش بو شه! شیشه را کج میکنم و گلاب را روی موهایت میریزم و دستم را روی تصویرت میکشم! سرم را کج می کنم و با شانه ، اشکم را پاک میکنم. روی گریه های من حساس بودی!یادت هست؟ ...
حالا ...
چه فایده!؟
بیا به مردمان این شهر بفهمان که..
این اشک ها برای من ، دلبر نمی شود! .
✍ نویسنده این متن :☝ ️
محیا سادات هاشمی
@khademinzavvar
- ۲۰.۱k
- ۱۵ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط