تکپارتی کوک
(نشسته بودم یهو ب ذهنم رسید تکپارتی بنویسم:/)
ویو ا/ت
دوباره مزاحمت ایجاد کردن واسم!
دیگه به بن بست رسیدم، هعیییی اینم آخر خطه.
که یهو پسره اومد منو ببره که یهو پرت شد اونور
اخه دختر کی به ت گفت پاشو برو قمار کننننن://////
یه نگاهی به پسره ک بهش باختم انداختم، داشت کتک میخورد
معلوم بود اونیکه داشت میزدش خیلی بوکسش خوب بوده! انگار پسره کیسه بوکسه و پسره هم داره باهاش تمرین میکنه😂🗿
وقتی پسره رفت اون پسره یه نگاهی بهم انداخت،ماسک داشت و شناختنش سخت بود برام ولی چشماش برام خیلی آشنا بود.. ولی نمیشناختمش!
که یهو خودش گفت:ا.. ا/ت؟
(علامت ا/ت+)
+ش... شما؟
(علامت ناشناس/)
/من جونگکوکم!
شت همین مونده بود دیگه
جونگکوک برادر گمشده مه ینی میشناسمش، ایدل شده و چند بار از استف و بادیگارداش خواستم ببینمش و گفتم خواهرشم گوش نمیدادن ک!
بالاخره دیدمش اما ت این وضع؟
قضیه برادرم این بود ک کمپانی گفت باید ارتباطت با خانوادتو قطع کنی خیلی باهاشونی، بخاطر من با ماها بود و با مامان و بابام مشکل داشت.. و کوک با کمپانی موافقت کرد... اما به من گفت برمیگرده اما نمیدونستم کی میاد
از اون روز به بعد یه روز خوب نداشتم..مامانم هرروز دعوا راه مینداخت ک داداشت مارو فروخته و منم ازش دفاع میکردم و میگفتم بخاطر کارش بوده و برمیگرده که یروز منو از خونه بیرون کرد.. دیگه از اون روز به بعد خونه دوستم رینا میموندم(🗿) ک دیشب منه احم*ق ب ذهنم رسید پاشم برم بار و قمار کنم و باختم
ینی زاااارت از دیشب اون یارو فامیلش چیبود؟ هان؟ اره هان از دیشب هان هی برام مزاحمت ایجاد میکنه تا وقتی ک جونگکوک اومد نجاتم داد
(علامت کوک_)
_ا/ت اینجا چیکار میکنی؟
تصمیم داشتم باهاش سرد رفتار کنم.
+مهم نیست.(با سردی)
_پاشو واسه من قهر بازی در نیار من ک میدونم یچی شده مثلا خودم بزرگت کردم(جمله ی یکی بوداااا قطعا اینو میخونه بیا اعلام حضور کن)
+ی دودیقه خواستم مث فیلما شه عا اگ بذاری://////
_پاشو بیا ببینم چته
حرکت کردیم سمت خونه رینا و رینا هم بردیم و رفتیم خونه ک چ عرض کنم.. عمارت کوک🗿
ینی برگای نداشته من و رینا ریخته بود، اما سعی داشتم چیزی نگم.
دستام میلرزید و کوک متوجه شده بود و دستمو گرفت، بغضم گرفت یاد بچگیام افتادم ک هروقت میرفتیم بیرون دستمو میگرفت دلم میخواست بغلش کنم و گریه کنم ولی نمیشد، غرور فاکیم نمیزاشت!
(علامت رینا*)
*یاااا تعریف کن!
_رینا راس میگه!
(رینا و کوک همو میشناختن)
+باش.. (و تعریف کردن ماجرا)
*یا خودا. ببین اگ کوک نبود الان جر خورده بودی توسط اون هان😂
(بذارین قضیه رو یکم روشن تر کنم، ا/ت سر ی شب بودن با هان قمار کرد ک اگر ا/ت ببره پول گیرش بیاد و اگر باخت ی شب با هان بخابه.)
معلوم بود کوک عصبی شده
ادامشو الان میزارم
ویو ا/ت
دوباره مزاحمت ایجاد کردن واسم!
دیگه به بن بست رسیدم، هعیییی اینم آخر خطه.
که یهو پسره اومد منو ببره که یهو پرت شد اونور
اخه دختر کی به ت گفت پاشو برو قمار کننننن://////
یه نگاهی به پسره ک بهش باختم انداختم، داشت کتک میخورد
معلوم بود اونیکه داشت میزدش خیلی بوکسش خوب بوده! انگار پسره کیسه بوکسه و پسره هم داره باهاش تمرین میکنه😂🗿
وقتی پسره رفت اون پسره یه نگاهی بهم انداخت،ماسک داشت و شناختنش سخت بود برام ولی چشماش برام خیلی آشنا بود.. ولی نمیشناختمش!
که یهو خودش گفت:ا.. ا/ت؟
(علامت ا/ت+)
+ش... شما؟
(علامت ناشناس/)
/من جونگکوکم!
شت همین مونده بود دیگه
جونگکوک برادر گمشده مه ینی میشناسمش، ایدل شده و چند بار از استف و بادیگارداش خواستم ببینمش و گفتم خواهرشم گوش نمیدادن ک!
بالاخره دیدمش اما ت این وضع؟
قضیه برادرم این بود ک کمپانی گفت باید ارتباطت با خانوادتو قطع کنی خیلی باهاشونی، بخاطر من با ماها بود و با مامان و بابام مشکل داشت.. و کوک با کمپانی موافقت کرد... اما به من گفت برمیگرده اما نمیدونستم کی میاد
از اون روز به بعد یه روز خوب نداشتم..مامانم هرروز دعوا راه مینداخت ک داداشت مارو فروخته و منم ازش دفاع میکردم و میگفتم بخاطر کارش بوده و برمیگرده که یروز منو از خونه بیرون کرد.. دیگه از اون روز به بعد خونه دوستم رینا میموندم(🗿) ک دیشب منه احم*ق ب ذهنم رسید پاشم برم بار و قمار کنم و باختم
ینی زاااارت از دیشب اون یارو فامیلش چیبود؟ هان؟ اره هان از دیشب هان هی برام مزاحمت ایجاد میکنه تا وقتی ک جونگکوک اومد نجاتم داد
(علامت کوک_)
_ا/ت اینجا چیکار میکنی؟
تصمیم داشتم باهاش سرد رفتار کنم.
+مهم نیست.(با سردی)
_پاشو واسه من قهر بازی در نیار من ک میدونم یچی شده مثلا خودم بزرگت کردم(جمله ی یکی بوداااا قطعا اینو میخونه بیا اعلام حضور کن)
+ی دودیقه خواستم مث فیلما شه عا اگ بذاری://////
_پاشو بیا ببینم چته
حرکت کردیم سمت خونه رینا و رینا هم بردیم و رفتیم خونه ک چ عرض کنم.. عمارت کوک🗿
ینی برگای نداشته من و رینا ریخته بود، اما سعی داشتم چیزی نگم.
دستام میلرزید و کوک متوجه شده بود و دستمو گرفت، بغضم گرفت یاد بچگیام افتادم ک هروقت میرفتیم بیرون دستمو میگرفت دلم میخواست بغلش کنم و گریه کنم ولی نمیشد، غرور فاکیم نمیزاشت!
(علامت رینا*)
*یاااا تعریف کن!
_رینا راس میگه!
(رینا و کوک همو میشناختن)
+باش.. (و تعریف کردن ماجرا)
*یا خودا. ببین اگ کوک نبود الان جر خورده بودی توسط اون هان😂
(بذارین قضیه رو یکم روشن تر کنم، ا/ت سر ی شب بودن با هان قمار کرد ک اگر ا/ت ببره پول گیرش بیاد و اگر باخت ی شب با هان بخابه.)
معلوم بود کوک عصبی شده
ادامشو الان میزارم
۱۲.۳k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.