ازدواج اجباری
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚖𝚊𝚛𝚛𝚒𝚊𝚐𝚎
(𝙿𝚊𝚛𝚝 62)
"جونگ کوک با رفتن ات به سمت سرویس کتشو درست کرد و به سمت در خروجی رفت و اطراف بیمارستان رو میگشت ، سمت راست بود و به اطراف نگاه میکرد و به دنبالشون بود که مردم زیادی روی صندلی نشسته بودن ... اما یه پسری که داشت به سمت یکی از صندلی های بیمارستان قدم بر میداشت و یدونه ام دستش لیوانی بود که ازش یه حالتی مثل داغ به هوا حالت بخار مانند پخش میشد که کمی دقت کرد و متوجه کتش شد که مشکی رنگ بود و به سمت خانم میانسالی میرفت که متوجه شد اون یونگیه! نفس راحتی کشید و نسبتا چون کمی فاصله داشتن آروم به سمتشون قدم برداشت"
"یونگی چایی که به دستش بود رو به سمت مادرش که روی صندلی نشسته بود و سرش پایین بود و تو غم خودش بود رفت و نشست کنارش و لیوان گرفت سمتش و خم شد طرف صورتش"
یونگی: مادر جان؟
مادر: "سرشو آورد بالا و نگاهش کرد"
یونگی: برات چای داغ آوردم ... لطفاً بخورش تا هم کمی گرم بشی و بدنت داغ کنه و حالت بهتر بشه... "از جیبش شکلاتی در اورد" بیا این هم بخور فشارت کمی افتاده ...
نکته/مادر ات وقتایی که ناراحت باشه یا فشارش افتاده باشه با چایی حالش بهتر میشه/
مادر: "به چایی نگاهی کرد و آهی کشید و آروم با دستای چروک و لرزونش گرفت و نگاهش میکرد و اه میکشید" دل من الان مثل این چایی داره بخار گرما میده درونم و قلبم رو آتیش میزنه ...
یونگی: "آهی کشید و آروم دست مادر رو با دوتا دستاش گرفت و فشار داد" مادر! انقدر نگران نباشید، من مطمئنم پدر حالش خوب میشه .. این جای نگرانی نداره که .. فقط کمی فشار عصبی بهش وارد شده که به امید خدا دوباره صحیح سالم کنارمون برمیگرده .. انقدر غصه ناامیدی نخورید "لبخندی غم انگیز"
مادر: "حرفی نزد و همینطور به چای خیره بود"
"بعد تقریبا 1 دقیقه تو همون زمان جونگ کوک از پشتشون اومد به روبه روشون و به یونگی و مادر نگاهی انداخت"
جونگ کوک: سلام مجدد ... چرا اینجا نشستید؟
یونگی: ( سرشو آورد بالا و نگاهش کرد) باید از تو اجازه بگیریم؟
مادر: یونگی جان پسرم ... ( نگاهش کرد) لطفا!
یونگی: ( پوزخندی زد و به اطراف نگاه کرد)
جونگ کوک: من اینجا برای بحث یا دعوا نیومدم ... راجب پدره که اینجام
"هردو سریع به جئون نگاهی کردن که مادر چایی رو داد دست یونگی و بلند شد و با دوتا دستای چروک و ظریفش دستای کوک رو گرفت و با لحن غم انگیز و لرزانی گفت"
مادر: پسرم جونگ کوک! حال شوهرم چطوره؟
جونگ کوک: نگران نباشید مادر ... ایشون حالش خوبه فقط ... ( به یونگی نگاهی کرد)
مادر: فقط چی! اتفاقی افتاده؟!
جونگ کوک: اوه نه نه ... فقط من با یونگی پسرتون یه صحبت کوتاهی داشتم اگه ازشون بخواید که انقدر تیکه نندازن و همراهی کنن ... ( به اطراف نگاه کرد)
___________________
ادامه تو کامنت ها
(𝙿𝚊𝚛𝚝 62)
"جونگ کوک با رفتن ات به سمت سرویس کتشو درست کرد و به سمت در خروجی رفت و اطراف بیمارستان رو میگشت ، سمت راست بود و به اطراف نگاه میکرد و به دنبالشون بود که مردم زیادی روی صندلی نشسته بودن ... اما یه پسری که داشت به سمت یکی از صندلی های بیمارستان قدم بر میداشت و یدونه ام دستش لیوانی بود که ازش یه حالتی مثل داغ به هوا حالت بخار مانند پخش میشد که کمی دقت کرد و متوجه کتش شد که مشکی رنگ بود و به سمت خانم میانسالی میرفت که متوجه شد اون یونگیه! نفس راحتی کشید و نسبتا چون کمی فاصله داشتن آروم به سمتشون قدم برداشت"
"یونگی چایی که به دستش بود رو به سمت مادرش که روی صندلی نشسته بود و سرش پایین بود و تو غم خودش بود رفت و نشست کنارش و لیوان گرفت سمتش و خم شد طرف صورتش"
یونگی: مادر جان؟
مادر: "سرشو آورد بالا و نگاهش کرد"
یونگی: برات چای داغ آوردم ... لطفاً بخورش تا هم کمی گرم بشی و بدنت داغ کنه و حالت بهتر بشه... "از جیبش شکلاتی در اورد" بیا این هم بخور فشارت کمی افتاده ...
نکته/مادر ات وقتایی که ناراحت باشه یا فشارش افتاده باشه با چایی حالش بهتر میشه/
مادر: "به چایی نگاهی کرد و آهی کشید و آروم با دستای چروک و لرزونش گرفت و نگاهش میکرد و اه میکشید" دل من الان مثل این چایی داره بخار گرما میده درونم و قلبم رو آتیش میزنه ...
یونگی: "آهی کشید و آروم دست مادر رو با دوتا دستاش گرفت و فشار داد" مادر! انقدر نگران نباشید، من مطمئنم پدر حالش خوب میشه .. این جای نگرانی نداره که .. فقط کمی فشار عصبی بهش وارد شده که به امید خدا دوباره صحیح سالم کنارمون برمیگرده .. انقدر غصه ناامیدی نخورید "لبخندی غم انگیز"
مادر: "حرفی نزد و همینطور به چای خیره بود"
"بعد تقریبا 1 دقیقه تو همون زمان جونگ کوک از پشتشون اومد به روبه روشون و به یونگی و مادر نگاهی انداخت"
جونگ کوک: سلام مجدد ... چرا اینجا نشستید؟
یونگی: ( سرشو آورد بالا و نگاهش کرد) باید از تو اجازه بگیریم؟
مادر: یونگی جان پسرم ... ( نگاهش کرد) لطفا!
یونگی: ( پوزخندی زد و به اطراف نگاه کرد)
جونگ کوک: من اینجا برای بحث یا دعوا نیومدم ... راجب پدره که اینجام
"هردو سریع به جئون نگاهی کردن که مادر چایی رو داد دست یونگی و بلند شد و با دوتا دستای چروک و ظریفش دستای کوک رو گرفت و با لحن غم انگیز و لرزانی گفت"
مادر: پسرم جونگ کوک! حال شوهرم چطوره؟
جونگ کوک: نگران نباشید مادر ... ایشون حالش خوبه فقط ... ( به یونگی نگاهی کرد)
مادر: فقط چی! اتفاقی افتاده؟!
جونگ کوک: اوه نه نه ... فقط من با یونگی پسرتون یه صحبت کوتاهی داشتم اگه ازشون بخواید که انقدر تیکه نندازن و همراهی کنن ... ( به اطراف نگاه کرد)
___________________
ادامه تو کامنت ها
- ۲۴.۴k
- ۱۲ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط