جرعهایازتو
╭────────╮
𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮
╰────────╯
جـرعــهایازتــو¹⁴
یهو همه به من خیره شدن.
مادربزرگ چشماشو ریز کرد و سر تا پا نگاهم کرد.
به سمتشون رفتیم و کنار جونگ کوک وایسادیم.
مادربزرگ چند قدم نزدیک شد و گفت:مثل اینکه اینجا یه مهمون داریم
جونگ کوک دستشو گذاشت دور کمرم،منو به خودش چسبوند و گفت:مهمون؟!،لورن همسر منه
همسر؟
اون چرا داره به خانوادهش دروغ میگه؟
مادربزرگ با صدای نسبتا بلند گفت:پسرهی گستاخ،چطور جرعت میکنی در نبود ما ازدواج کنی؟
جونگ کوک نیشخندی زد و گفت:اوو،ببخشید یادم رفته بود که خانواده دارم
مادربزرگ تا اومد چیزی بگه مردی که کل مدت ساکت بود گفت:مادر،اتفاقی که نیافتاده،اون دختر خوبی به نظر میاد
مادر بزرگ سرشو تکون داد،به من خیره شد و گفت:بعداً بیشتر باهاش آشنا میشم
چشماش جذبه خاصی داشت و باعث میشد یکم ترسناک به نظر بیاد.
نگاهشو از من گرفت،نگاهی به اطراف انداخت و گفت:دلم برای اینجا تنگ شده بود،از این به بعد همه چی مثل قبل میشه
و بعد رو به خانوادهش گفت: فعلا برید و یکم استراحت کنید،سر میز غذا صحبت میکنیم
همه رفتن و فقط مادر جونگ کوک موند.
جونگ کوک دستمو گرفت و گفت:بیا بریم
مادر جونگ کوک با بغضی که توی گلوش بود گفت:صبر کن
جونگ کوک هوفی کشید و منتظر نگاهش کرد.
مادر جونگ کوک با چشمهای درشتی که اشک توش حدقه زده بود گفت:نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود،تمام این مدت که ازت دور بودم
جونگ کوک حرفشو قطع کرد و گفت:نمیخوام چیزی بشنوم
و بعد با قدمهای محکمش به سمت اتاقش رفت.
اشکاشو پاک کرد و بغضشو قورت داد و نگاهشو به من دوخت.
لبخند ملیحی زد و گفت: نمیدونستم همچین عروس خوشگلی دارم
به سمتم قدم برداشت و روبه روم ایستاد...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#جرعه_ای_ازتو#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮
╰────────╯
جـرعــهایازتــو¹⁴
یهو همه به من خیره شدن.
مادربزرگ چشماشو ریز کرد و سر تا پا نگاهم کرد.
به سمتشون رفتیم و کنار جونگ کوک وایسادیم.
مادربزرگ چند قدم نزدیک شد و گفت:مثل اینکه اینجا یه مهمون داریم
جونگ کوک دستشو گذاشت دور کمرم،منو به خودش چسبوند و گفت:مهمون؟!،لورن همسر منه
همسر؟
اون چرا داره به خانوادهش دروغ میگه؟
مادربزرگ با صدای نسبتا بلند گفت:پسرهی گستاخ،چطور جرعت میکنی در نبود ما ازدواج کنی؟
جونگ کوک نیشخندی زد و گفت:اوو،ببخشید یادم رفته بود که خانواده دارم
مادربزرگ تا اومد چیزی بگه مردی که کل مدت ساکت بود گفت:مادر،اتفاقی که نیافتاده،اون دختر خوبی به نظر میاد
مادر بزرگ سرشو تکون داد،به من خیره شد و گفت:بعداً بیشتر باهاش آشنا میشم
چشماش جذبه خاصی داشت و باعث میشد یکم ترسناک به نظر بیاد.
نگاهشو از من گرفت،نگاهی به اطراف انداخت و گفت:دلم برای اینجا تنگ شده بود،از این به بعد همه چی مثل قبل میشه
و بعد رو به خانوادهش گفت: فعلا برید و یکم استراحت کنید،سر میز غذا صحبت میکنیم
همه رفتن و فقط مادر جونگ کوک موند.
جونگ کوک دستمو گرفت و گفت:بیا بریم
مادر جونگ کوک با بغضی که توی گلوش بود گفت:صبر کن
جونگ کوک هوفی کشید و منتظر نگاهش کرد.
مادر جونگ کوک با چشمهای درشتی که اشک توش حدقه زده بود گفت:نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود،تمام این مدت که ازت دور بودم
جونگ کوک حرفشو قطع کرد و گفت:نمیخوام چیزی بشنوم
و بعد با قدمهای محکمش به سمت اتاقش رفت.
اشکاشو پاک کرد و بغضشو قورت داد و نگاهشو به من دوخت.
لبخند ملیحی زد و گفت: نمیدونستم همچین عروس خوشگلی دارم
به سمتم قدم برداشت و روبه روم ایستاد...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#جرعه_ای_ازتو#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
- ۲۲۹
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط