رمان خانواده باحال ما پارت ۱۸
"از زبون انگو"
وقتی پدر و مادرم رو دیدم هواس ازم رفت و بلند و با غرور گفتم:سلاااااام بر چویا جانم مادر گرامی من و البته به پدر گرامیم دازای جانم عزیز تر از جانم چطورین🤗حالا ی بوس به روی گونه های تک فرزندتون بدین ببینم😌
چویا با روی پَکَر گفت:ایشش آنگو تو چقد از خود راضی هستی از کی تاحالا مغرور شدی:|
دازای با خوش رویی و ذوق اومد طرفمو بغلم کرد و گونه های ناز و نوزم رو بوسید گفت:سلام بر پسر عزیزم عزیز تر از جانم کجا بودی تاحالا دلم برایت تنگ شده *-*
با لبخند دوباره غرورم گل کرد و گفتم:اههههه پدر جان من هم دلم برایت تنگ شده کجا بودی در کجای عالم این دنیا برایم بزرگ بوده و شما را نتوانستم پیدا کنم😗😊 گونه هام گل کرد و سرخ شد
چویا با ریختی پوکری گفت:شما دوتا از کی تاحالا رمزی شدین و با من غریب هاااا😐🤨
خندم گرفت و گفتم:چویا تو همیشه حسودی میکنی بین منو بابا وقتی داریم قوربون صدقه هم میریم😂😂
روش کرد اونور گفت:نخیرم من خر کی باشم که بخوام به دازای حسودی کنم😐😑 اتفاقا اون رو من حسودی میکنه
دازای گفت:او او معلومه از سرو روت معلومه 😄 رو به مامان کردمو گفتم:مامان جونی انقد حسودی نکن دوس ندارم به بابای و من حسودی کنی🤗😗
چویا گفت:الحق که به دازای رفتی:| اندازه سر سوزنی هم به من نرفتی =-=
با افتخار گفتم:زود جوش اوردنم و احساسی بودنم که به تو رفته😌همیشه هم ندیدی تو کلاسا و مدرسه ی دعوایی میندازم که آخرش با تهدیدوار تموم میشه 🙃
خوب گفتمااا کاملا منطقی بود هر چی نباشه ولی اینو به مامانم رفتم و خل و چل بازیام هم به بابام مامانم ازین حرفی که زدم ساکت شد گفت: خوب خوبه خشمت خوبه اصن به من چه من خستم میخوام بخوابم فعلا دازای گفت:کجا؟؟؟؟؟؟
چویا:سر قبر خودم😪
دازای با ذوق و شوق گفت:واقعا*-* میشه منم با خودت ببری*،*
چویا:زهرمار بشین سر جات من میرم میخوابم رفتم سمت دازای و با جدیت گفتمش:بابایی انقد رو مخ چویا نرو😒😐
دازای گفت:خوب باشه ولی اینو بدون امروز و فقط به خاطر تو رو مخش نمیرم🙃😘....
بقیه پارت تا پسفردا 😘🤪
کپی ممنوع🤗❌🤗❌🤗❌
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
وقتی پدر و مادرم رو دیدم هواس ازم رفت و بلند و با غرور گفتم:سلاااااام بر چویا جانم مادر گرامی من و البته به پدر گرامیم دازای جانم عزیز تر از جانم چطورین🤗حالا ی بوس به روی گونه های تک فرزندتون بدین ببینم😌
چویا با روی پَکَر گفت:ایشش آنگو تو چقد از خود راضی هستی از کی تاحالا مغرور شدی:|
دازای با خوش رویی و ذوق اومد طرفمو بغلم کرد و گونه های ناز و نوزم رو بوسید گفت:سلام بر پسر عزیزم عزیز تر از جانم کجا بودی تاحالا دلم برایت تنگ شده *-*
با لبخند دوباره غرورم گل کرد و گفتم:اههههه پدر جان من هم دلم برایت تنگ شده کجا بودی در کجای عالم این دنیا برایم بزرگ بوده و شما را نتوانستم پیدا کنم😗😊 گونه هام گل کرد و سرخ شد
چویا با ریختی پوکری گفت:شما دوتا از کی تاحالا رمزی شدین و با من غریب هاااا😐🤨
خندم گرفت و گفتم:چویا تو همیشه حسودی میکنی بین منو بابا وقتی داریم قوربون صدقه هم میریم😂😂
روش کرد اونور گفت:نخیرم من خر کی باشم که بخوام به دازای حسودی کنم😐😑 اتفاقا اون رو من حسودی میکنه
دازای گفت:او او معلومه از سرو روت معلومه 😄 رو به مامان کردمو گفتم:مامان جونی انقد حسودی نکن دوس ندارم به بابای و من حسودی کنی🤗😗
چویا گفت:الحق که به دازای رفتی:| اندازه سر سوزنی هم به من نرفتی =-=
با افتخار گفتم:زود جوش اوردنم و احساسی بودنم که به تو رفته😌همیشه هم ندیدی تو کلاسا و مدرسه ی دعوایی میندازم که آخرش با تهدیدوار تموم میشه 🙃
خوب گفتمااا کاملا منطقی بود هر چی نباشه ولی اینو به مامانم رفتم و خل و چل بازیام هم به بابام مامانم ازین حرفی که زدم ساکت شد گفت: خوب خوبه خشمت خوبه اصن به من چه من خستم میخوام بخوابم فعلا دازای گفت:کجا؟؟؟؟؟؟
چویا:سر قبر خودم😪
دازای با ذوق و شوق گفت:واقعا*-* میشه منم با خودت ببری*،*
چویا:زهرمار بشین سر جات من میرم میخوابم رفتم سمت دازای و با جدیت گفتمش:بابایی انقد رو مخ چویا نرو😒😐
دازای گفت:خوب باشه ولی اینو بدون امروز و فقط به خاطر تو رو مخش نمیرم🙃😘....
بقیه پارت تا پسفردا 😘🤪
کپی ممنوع🤗❌🤗❌🤗❌
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
۲.۶k
۱۱ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.