رمان خانواده باحال ما پارت ۱۷
ی دفعه در باز شد چشمای چویا گشاد شد و افتاد رو بغل دازای و لحظه ای لبش به لب دازای خورد و دازای آروم گرفت در باز شد و کونیکیدا از بیرون اومد دازای بهش گفت:کونیکیدا چقد زود اومدی ○-○
کونیکیدا با اخم ریزی گفت:گوشیم رو یادم رفت ببرم 😒 رفت تو اتاق خودش گوشیش رو از شارژ در آورد و رفت بیرون و مثل همیشه به چویا تذکر داد گفتمش:کونیکیدا چویا بی کس که نیست که انقد بهش توجه و تذکر میکنی بهش اون منو داره
کونیکیدا:تو حرف نزن همینکه گفتی اون منو داره چهار ستون بدنم می لرزه
ابرو های دازای بهم گره کوری میخوره و دستاش مشت میشه نمیخواد نظر کونیکیدا رو از خودش بگیره و باهاش دشمن بشه خودشو تحمل کرد تا رفت چویا بهش نزدیک شد و دستش و روی صورت دازای قالب شد گفتش:تو آروم باش خودت بابامو میدونی اخلاقش رو
با اخم به چویا نگاه کرد و گفت:چویا من بابات رو نمیدونم چرا ی جوری نگاه میکنه که انگار تو کس و کار نداری و کسی رو نداری که بهش تکیه بکنی و دلت آروم بشه =-=
چویا دستش رو برداشت و با ی لبخند کج رو لبش گفت:چیشده همسرم غیرتی شده😏
بازم اخم کردو گفت:نخیر غیرتی نشدم فقط دلم نمیاد اینجوری به تو نگاه کنه با صدای زنگ خونه دوتاشون سرشون طرف آیفون بود دازای اخمش بیشتر شد و گفت: لابد دوباره بابات اومده
چویا گفت:اخه چرا اونکه دیگه چیزی نداره که ببره چویا رفت طرف آیفون صورت آنگو رو دید با لبخند آیفون رو جواب داد گفت:سلام آنگو جان بیا تو درو باز کردو به دازای گفت آنگو بوده دازای آخرش باز شد و لبخند مهمون لبهاش شد.....
پارت بعدی تا پسفردا 🤪😘
کپی ممنوع ❌🤗❌🤗❌🤗
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
کونیکیدا با اخم ریزی گفت:گوشیم رو یادم رفت ببرم 😒 رفت تو اتاق خودش گوشیش رو از شارژ در آورد و رفت بیرون و مثل همیشه به چویا تذکر داد گفتمش:کونیکیدا چویا بی کس که نیست که انقد بهش توجه و تذکر میکنی بهش اون منو داره
کونیکیدا:تو حرف نزن همینکه گفتی اون منو داره چهار ستون بدنم می لرزه
ابرو های دازای بهم گره کوری میخوره و دستاش مشت میشه نمیخواد نظر کونیکیدا رو از خودش بگیره و باهاش دشمن بشه خودشو تحمل کرد تا رفت چویا بهش نزدیک شد و دستش و روی صورت دازای قالب شد گفتش:تو آروم باش خودت بابامو میدونی اخلاقش رو
با اخم به چویا نگاه کرد و گفت:چویا من بابات رو نمیدونم چرا ی جوری نگاه میکنه که انگار تو کس و کار نداری و کسی رو نداری که بهش تکیه بکنی و دلت آروم بشه =-=
چویا دستش رو برداشت و با ی لبخند کج رو لبش گفت:چیشده همسرم غیرتی شده😏
بازم اخم کردو گفت:نخیر غیرتی نشدم فقط دلم نمیاد اینجوری به تو نگاه کنه با صدای زنگ خونه دوتاشون سرشون طرف آیفون بود دازای اخمش بیشتر شد و گفت: لابد دوباره بابات اومده
چویا گفت:اخه چرا اونکه دیگه چیزی نداره که ببره چویا رفت طرف آیفون صورت آنگو رو دید با لبخند آیفون رو جواب داد گفت:سلام آنگو جان بیا تو درو باز کردو به دازای گفت آنگو بوده دازای آخرش باز شد و لبخند مهمون لبهاش شد.....
پارت بعدی تا پسفردا 🤪😘
کپی ممنوع ❌🤗❌🤗❌🤗
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
۵.۰k
۰۹ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.