آشناییغیرمنتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #شش
اولی یک پسر جیگر حدودا ۲۵-۲۶ساله بود با موهای قهوه ای روشن و ابروهای خوش فرم و دست نخورده به همون رنگ. دست به سینه ایستاده بود و با چشم های سبزش به افق خیره شده بود.
یعنی این خودشه؟ بقیه عکس ها هم اکثرا از همین آق پسر بودن. انگار واقعا خودشه. اگه راضی بشه که با من به مهمونی بیاد، حسابی اونجای نازنین می سوزه. حالا چطور بهش بگم؟
«سلام آقایی که نمی دونم کی هستید. لطفا با من به مهمونی بیاین». نچ نمیشه که.
«سلام می خواستم به یک مهمونی دوستانه دعوتتون کنم». این بهتره اما معلومه که قبول نمی کنه. یهو دیدم آنلاین شد. الان بهترین موقع برای گفتن درخواستمه. ناخنم رو گزیدم و نمی دونم چی شد که تایپ کردم «سلام» و فرستادم. حالا چی بهش بگم؟معذرت می خوام راه رو گم کردم اومدم پی ویتون؟ مامانم همیشه میگه شیرین مغزم ها، من باورم نمیشه. پیام دو تیک خورد و "پشت توالت" ایز تایپینگ...قلبم توی دهانم بود. گوشی رو، رو به روم روی کاناپه گذاشته بودم و از استرس ناخن هام رو می جویدم.
با صدای گوشیم، همهٔ تنم چشم شد.
فرستاده بود:"سلام شما؟"
حالا چه غلطی کنم؟..بهتره بگم همونی هستم که دیروز زنگ زد. یک وقت نیاد منو بزنه که جفت پا پریدم وسط خوابش. دیروز که خیلی عصبی بود.
تایپ کردم:
"همونی هستم که دیروز زنگ زد بهتون!"
کمی بعد جواب داد:"کدوم؟"
حالا تو این هاگیر واگیری که من دارم از استرس پس میوفتم، طرف آلزایمر گرفته.
نوشتم: "همونی که مزاحم خواب خرسیتون شد."
لال بمیری با این حرف زدنت آروش.
فرستاد:"آهان همون دختر جیغ جیغو رو میگی!"
پسره ی نقطه چین! به من میگه جیغ جیغو. حیف که کارم پیشش گیره وگرنه می دونستم چی بگم. خودش ادامه داد:
"خب چیکار داری؟من هنوز نمی دونم تو یهو از کجا پیدات شد."
نوشتم:
"حالا این که مهم نیست. مهم اینه که باهاتون چیکار دارم!"
فرستاد: "خوشحال میشم بفهمم باهام چیکار داری"
دقیقا منظورش این بود که زودتر زرت رو بزن و برو.
_"بله میگم.."
_"کار خوبی می کنی"
پسرهٔ نچسب! حالا چی بگم؟ چند دقیقه ای به اسمش خیره شدم...یهو آفلاین شد. وای این که رفت!
دل رو زدم به دریا و تند تند نوشتم:
"شما باید فردا با من به یک مهمونی بیاین."
چند لحظه بعد آنلاین شد و فرستاد: "بله؟ مهمونی؟ اون هم باید؟"
هنگ کرد بچهٔ مردم. نوشتم: "بله، مهمونی. اون هم باید!"
_"چه مهمونی؟"
الان نمیشه که یهو بهش بگم باید به عنوان دوست پسرم بیای مهمونی.
_"خب..یه مهمونیه دوستانه"
_"مسخره م کردی دختر؟"
باز فلفلی شد.
_"نه به جان عمت! تو بیا یه جایی همدیگه رو ببینیم، من بهت میگم چه جور مهمونیه."
_"عجب دنیایی شده ها! چرا باید اعتماد کنم؟"
_"به جان عمت کاری به کارت ندارم. فقط بیا."
_"انقدر جون عمهٔ من رو قسم نخور بچه."
_"من بچه نیستم! یک ساعت دیگه پارک(...) می بینمت. همون پارکی که شماره ت رو دیدم. خداحافظ"
گوشی رو قفل کردم و گوشه ش رو ب دهن گرفتم. با پام روی زمین ضرب گرفته بودم ولی ب جای اینکه از عصبانیتم کم بشه بیشتر روی اعصابم راه می رفت.
اه بیخیالش.. اگه اومد که اومد، نیومد هم مردشور هرچی دوست پسر و مهمونیه ببرن.
از جا بلند شدم تا یکم ب خودم برسم پسر مردم دلش به سرو شکلم خوش بشه.
یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و بعد از خشک کردن سرسری موهام، رفتم سراغ لباس ها.
مانتو جلو باز زرد رنگی با کفش و شال آبی کاربنی تن کردم.
آرایش کم و ماتی انجام دادم و بعد از برداشتن کیف آبی مخملیم، از خونه خارج شدم.
به ساعتم نگاهی انداختم. ۳:۴۵ رو نشون میداد. تا پارک راه زیادی نبود و می تونستم پیاده برم.
به پارک که رسیدم سری چرخوندم تا پیداش کنم. ولی انگار هنوز نیومده بود. شاید اصلا هم نیاد...
خواستم ب سمت نیمکتی برم ک چشمم به دکهٔ لواشک و آلوچه فروشی افتاد و آب از لب و لوچه م آویزون شد.
بهتره تا آیدین بیاد، برم و کمی برای خودم لواشک بخرم.
پارت #شش
اولی یک پسر جیگر حدودا ۲۵-۲۶ساله بود با موهای قهوه ای روشن و ابروهای خوش فرم و دست نخورده به همون رنگ. دست به سینه ایستاده بود و با چشم های سبزش به افق خیره شده بود.
یعنی این خودشه؟ بقیه عکس ها هم اکثرا از همین آق پسر بودن. انگار واقعا خودشه. اگه راضی بشه که با من به مهمونی بیاد، حسابی اونجای نازنین می سوزه. حالا چطور بهش بگم؟
«سلام آقایی که نمی دونم کی هستید. لطفا با من به مهمونی بیاین». نچ نمیشه که.
«سلام می خواستم به یک مهمونی دوستانه دعوتتون کنم». این بهتره اما معلومه که قبول نمی کنه. یهو دیدم آنلاین شد. الان بهترین موقع برای گفتن درخواستمه. ناخنم رو گزیدم و نمی دونم چی شد که تایپ کردم «سلام» و فرستادم. حالا چی بهش بگم؟معذرت می خوام راه رو گم کردم اومدم پی ویتون؟ مامانم همیشه میگه شیرین مغزم ها، من باورم نمیشه. پیام دو تیک خورد و "پشت توالت" ایز تایپینگ...قلبم توی دهانم بود. گوشی رو، رو به روم روی کاناپه گذاشته بودم و از استرس ناخن هام رو می جویدم.
با صدای گوشیم، همهٔ تنم چشم شد.
فرستاده بود:"سلام شما؟"
حالا چه غلطی کنم؟..بهتره بگم همونی هستم که دیروز زنگ زد. یک وقت نیاد منو بزنه که جفت پا پریدم وسط خوابش. دیروز که خیلی عصبی بود.
تایپ کردم:
"همونی هستم که دیروز زنگ زد بهتون!"
کمی بعد جواب داد:"کدوم؟"
حالا تو این هاگیر واگیری که من دارم از استرس پس میوفتم، طرف آلزایمر گرفته.
نوشتم: "همونی که مزاحم خواب خرسیتون شد."
لال بمیری با این حرف زدنت آروش.
فرستاد:"آهان همون دختر جیغ جیغو رو میگی!"
پسره ی نقطه چین! به من میگه جیغ جیغو. حیف که کارم پیشش گیره وگرنه می دونستم چی بگم. خودش ادامه داد:
"خب چیکار داری؟من هنوز نمی دونم تو یهو از کجا پیدات شد."
نوشتم:
"حالا این که مهم نیست. مهم اینه که باهاتون چیکار دارم!"
فرستاد: "خوشحال میشم بفهمم باهام چیکار داری"
دقیقا منظورش این بود که زودتر زرت رو بزن و برو.
_"بله میگم.."
_"کار خوبی می کنی"
پسرهٔ نچسب! حالا چی بگم؟ چند دقیقه ای به اسمش خیره شدم...یهو آفلاین شد. وای این که رفت!
دل رو زدم به دریا و تند تند نوشتم:
"شما باید فردا با من به یک مهمونی بیاین."
چند لحظه بعد آنلاین شد و فرستاد: "بله؟ مهمونی؟ اون هم باید؟"
هنگ کرد بچهٔ مردم. نوشتم: "بله، مهمونی. اون هم باید!"
_"چه مهمونی؟"
الان نمیشه که یهو بهش بگم باید به عنوان دوست پسرم بیای مهمونی.
_"خب..یه مهمونیه دوستانه"
_"مسخره م کردی دختر؟"
باز فلفلی شد.
_"نه به جان عمت! تو بیا یه جایی همدیگه رو ببینیم، من بهت میگم چه جور مهمونیه."
_"عجب دنیایی شده ها! چرا باید اعتماد کنم؟"
_"به جان عمت کاری به کارت ندارم. فقط بیا."
_"انقدر جون عمهٔ من رو قسم نخور بچه."
_"من بچه نیستم! یک ساعت دیگه پارک(...) می بینمت. همون پارکی که شماره ت رو دیدم. خداحافظ"
گوشی رو قفل کردم و گوشه ش رو ب دهن گرفتم. با پام روی زمین ضرب گرفته بودم ولی ب جای اینکه از عصبانیتم کم بشه بیشتر روی اعصابم راه می رفت.
اه بیخیالش.. اگه اومد که اومد، نیومد هم مردشور هرچی دوست پسر و مهمونیه ببرن.
از جا بلند شدم تا یکم ب خودم برسم پسر مردم دلش به سرو شکلم خوش بشه.
یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و بعد از خشک کردن سرسری موهام، رفتم سراغ لباس ها.
مانتو جلو باز زرد رنگی با کفش و شال آبی کاربنی تن کردم.
آرایش کم و ماتی انجام دادم و بعد از برداشتن کیف آبی مخملیم، از خونه خارج شدم.
به ساعتم نگاهی انداختم. ۳:۴۵ رو نشون میداد. تا پارک راه زیادی نبود و می تونستم پیاده برم.
به پارک که رسیدم سری چرخوندم تا پیداش کنم. ولی انگار هنوز نیومده بود. شاید اصلا هم نیاد...
خواستم ب سمت نیمکتی برم ک چشمم به دکهٔ لواشک و آلوچه فروشی افتاد و آب از لب و لوچه م آویزون شد.
بهتره تا آیدین بیاد، برم و کمی برای خودم لواشک بخرم.
- ۲۲.۹k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط