آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #هشت
به سمتش چرخیدم و بدتر از خودش توی چشم هاش تیز شدم.
_امیدوارم تصمیمتون به نفع هر دومون باشه. روز بخیر.
عقب گرد کردم و به سمت خونه راه افتادم.
تا اینجا که آدم بدی به نظر نمی اومد. اما خب کاملا مشخص بود از روی سرگرمی هرکاری که میگم انجام میده و همراهی میکنه. برام مهم نبود. فقط کافیه که من به هدفم برسم.
وقتی که به خونه رسیدم بقیه هم اومده بودن.
کفش هام رو از پام درآوردم و درحالی که گوشهٔ جا کفشی پرتشون می کردم، گفتم:
_دور دور بدون من خوش گذشت؟
سوشا که جلوی تلویزیون نشسته بود، پوست تخمه ش رو توی ظرف پرت کرد و گفت:
_جات پر، عالی بود. انگار تو هم بیکار نموندی؟
_به کوری چشم بعضیا.
بعد از شام به اتاقم رفتم و بقیهٔ وقتم رو با خوندن کتاب رمانی که تازه خریده بودم گذروندم.
درس هم که تعطیل بود. انگار نه انگار فقط چند روز تا شروع امتحانات باقی مونده.
ساعت یازده و نیم بود و من توی جریان رمان غرق شده بودم که با صدای گوشیم به خودم اومدم. حتما آیدین جوابم رو داده. پریدم روی گوشی که دیدم سایه چلغوز اس داده:"سلام مثانه م، کجایی"
ای تو روحت ضدحال! جوابش رو ندادم و سرم رو کردم تو کتاب. چند مین بعد دوباره صدای پیام گوشی اومد.
این دفعه حتما آیدینه! هیجان زده گوشی رو برداشتم ولی با دیدن اسم سایه آه از نهادم بلند شد."سین میکنی ج نمیدی؟ اگه به چپم نباشه قطعا به راستمه!"
آخرشم یه اموجی خنده گذاشته بود.
براش فرستادم:"خیلی تکست میخونی بچه."
چند لحظه بعد فرستاد:"نخیرم، جمله تاریخی از خودم بود."
نوشتم:"سایه حوصله ندارما، جون بکن."
_"خا هاپو جون.. خواستم بگم جمعه با بروبچ میریم کوه، هستی؟"
_"خیر سرتون چند روز دیگه امتحانات شروع میشن. انقدر ولگردی نکنین."
_"عه؟ نه اینکه تورو یکی نیست از دفتر کتابات جدا کنه. در کیفت مدرسه ت رو باز کنن فقط تار عنکبوت میبینن بس که سراغشون نمیری. ببین نیای با گیسات می کشم میارمت"
این یکی رو واقعا راست می گفت.
_"باشه، خشونت چرا؟"
_"پس میای؟"
_"نمیدونم، ساعت چند؟"
_"وقتی ساعت رو بپرسی یعنی بله رو دادی. هشت صبح بیا جلو کافی شاپ پیش مدرسه همه باهم میریم."
_"اوکی، فعلا"
_"بای"
وارد چت آیدین شدم و نگاهی به آخرین بازدیدش کردم. از سه ساعت پیش هنوز آنلاین نشده بود. مگه همه مثل توان که هی وقت و بی وقت تو مجازی ول باشن؟
دوباره سرم رو گرم کتاب کردم ولی دیگه حوصلهٔ این رو هم نداشتم.
رو تخت ول شدم و دست هام رو از دو طرف باز کردم. نگاهم رو به سقف دوختم که کم کم چشم هام گرم شد و به خواب رفتم...
با صدای زنگ گوشیم که همچنان جیغ و داد من و سایه بود از خواب بیدار شدم. یادم باشه این زنگ رو عوض کنم.
دوباره چشم هام گرم شد که صدای گوشیم بلند شد. دستم رو اطراف چرخوندم ولی پیداش نکردم.
هرکی بود ول کن نبود که! یه ریز زنگ میزد. با غرولند سر جام نشستم. چشم هام رو که باز نمیشدن، با دو تا انگشتم نگه داشتم تا ببینم این مزاحم کیه کلهٔ صبحی.
کمی چشم چرخوندم و دیدمش که پایین تخت افتاده بود. حالا کی خم شه اون رو برداره؟! چقدر غر میزنم من. طرف پشت گوشی جون داد.
خم شدم گوشی رو برداشتم و بدون نگاه کردن ب شماره جواب دادم:
_هوووم؟
جواب نداد...
_الو..لالی؟
_نه کرجم.
_هرهرهر..گوله ید!
_انگار خوابی هنوز. میدونی من کیم؟
_عمم.
طرف پوفی کشید و گفت:
_برو یه آب به صورتت بزن و بیا.
کاری که طرف گفت رو انجام دادم و به قیافه پف کردهٔ خودم توی آیینه نگاه کردم. طرف؟ صدای مردونه؟ یه نگاه به شماره انداختم و روی سر خودم کوبیدم. سریع گوشی رو برداشتم.
_اهم..الو؟
_بیدار شدی؟
رگه های خنده رو توی صداش حس می کردم و خودم رو لعن و نفرین می کردم.
_نفرمایین، شما که استاد این کارین.. بیخیال..به حرف هام فکر کردین؟
بعد از چند لحظه گفت:
_من دعوتت رو قبول می کنم!
_چی؟؟؟
_نیازی به این همه هیجان نیست.
ذوق زده گفتم:
_هست.. معلومه که هست.
_انقدر آدم قحطی اومده بود؟
معلومه که قحطی اومده بود. وگرنه عمرا اگه یک هفت پشت غریبه رو انتخاب می کردم.
_انقدر!
_برای امشب خرید کردی؟
یه نگاه به ساعت انداختم، هشت صبح بود.
_نه..تا جوابم رو نمی دادین نمی تونستم به فکر لباس باشم. الان باید برم خرید.
_خوبه، پس باهم می ریم.
_چی؟
_باز که هیجان زده شدی.
_خیر، این بار تعجب کردم.
_من حتی اسمت رو هم نمیدونم. فکر نمیکنی یه چیز های جزئی باید بهم بگی تا دوستات باور کنن واقعا با همیم.
_خیلی خب. پس یک ساعت دیگه جلوی همون پارک.
_باشه، فعلا.
_فعلا.
پارت #هشت
به سمتش چرخیدم و بدتر از خودش توی چشم هاش تیز شدم.
_امیدوارم تصمیمتون به نفع هر دومون باشه. روز بخیر.
عقب گرد کردم و به سمت خونه راه افتادم.
تا اینجا که آدم بدی به نظر نمی اومد. اما خب کاملا مشخص بود از روی سرگرمی هرکاری که میگم انجام میده و همراهی میکنه. برام مهم نبود. فقط کافیه که من به هدفم برسم.
وقتی که به خونه رسیدم بقیه هم اومده بودن.
کفش هام رو از پام درآوردم و درحالی که گوشهٔ جا کفشی پرتشون می کردم، گفتم:
_دور دور بدون من خوش گذشت؟
سوشا که جلوی تلویزیون نشسته بود، پوست تخمه ش رو توی ظرف پرت کرد و گفت:
_جات پر، عالی بود. انگار تو هم بیکار نموندی؟
_به کوری چشم بعضیا.
بعد از شام به اتاقم رفتم و بقیهٔ وقتم رو با خوندن کتاب رمانی که تازه خریده بودم گذروندم.
درس هم که تعطیل بود. انگار نه انگار فقط چند روز تا شروع امتحانات باقی مونده.
ساعت یازده و نیم بود و من توی جریان رمان غرق شده بودم که با صدای گوشیم به خودم اومدم. حتما آیدین جوابم رو داده. پریدم روی گوشی که دیدم سایه چلغوز اس داده:"سلام مثانه م، کجایی"
ای تو روحت ضدحال! جوابش رو ندادم و سرم رو کردم تو کتاب. چند مین بعد دوباره صدای پیام گوشی اومد.
این دفعه حتما آیدینه! هیجان زده گوشی رو برداشتم ولی با دیدن اسم سایه آه از نهادم بلند شد."سین میکنی ج نمیدی؟ اگه به چپم نباشه قطعا به راستمه!"
آخرشم یه اموجی خنده گذاشته بود.
براش فرستادم:"خیلی تکست میخونی بچه."
چند لحظه بعد فرستاد:"نخیرم، جمله تاریخی از خودم بود."
نوشتم:"سایه حوصله ندارما، جون بکن."
_"خا هاپو جون.. خواستم بگم جمعه با بروبچ میریم کوه، هستی؟"
_"خیر سرتون چند روز دیگه امتحانات شروع میشن. انقدر ولگردی نکنین."
_"عه؟ نه اینکه تورو یکی نیست از دفتر کتابات جدا کنه. در کیفت مدرسه ت رو باز کنن فقط تار عنکبوت میبینن بس که سراغشون نمیری. ببین نیای با گیسات می کشم میارمت"
این یکی رو واقعا راست می گفت.
_"باشه، خشونت چرا؟"
_"پس میای؟"
_"نمیدونم، ساعت چند؟"
_"وقتی ساعت رو بپرسی یعنی بله رو دادی. هشت صبح بیا جلو کافی شاپ پیش مدرسه همه باهم میریم."
_"اوکی، فعلا"
_"بای"
وارد چت آیدین شدم و نگاهی به آخرین بازدیدش کردم. از سه ساعت پیش هنوز آنلاین نشده بود. مگه همه مثل توان که هی وقت و بی وقت تو مجازی ول باشن؟
دوباره سرم رو گرم کتاب کردم ولی دیگه حوصلهٔ این رو هم نداشتم.
رو تخت ول شدم و دست هام رو از دو طرف باز کردم. نگاهم رو به سقف دوختم که کم کم چشم هام گرم شد و به خواب رفتم...
با صدای زنگ گوشیم که همچنان جیغ و داد من و سایه بود از خواب بیدار شدم. یادم باشه این زنگ رو عوض کنم.
دوباره چشم هام گرم شد که صدای گوشیم بلند شد. دستم رو اطراف چرخوندم ولی پیداش نکردم.
هرکی بود ول کن نبود که! یه ریز زنگ میزد. با غرولند سر جام نشستم. چشم هام رو که باز نمیشدن، با دو تا انگشتم نگه داشتم تا ببینم این مزاحم کیه کلهٔ صبحی.
کمی چشم چرخوندم و دیدمش که پایین تخت افتاده بود. حالا کی خم شه اون رو برداره؟! چقدر غر میزنم من. طرف پشت گوشی جون داد.
خم شدم گوشی رو برداشتم و بدون نگاه کردن ب شماره جواب دادم:
_هوووم؟
جواب نداد...
_الو..لالی؟
_نه کرجم.
_هرهرهر..گوله ید!
_انگار خوابی هنوز. میدونی من کیم؟
_عمم.
طرف پوفی کشید و گفت:
_برو یه آب به صورتت بزن و بیا.
کاری که طرف گفت رو انجام دادم و به قیافه پف کردهٔ خودم توی آیینه نگاه کردم. طرف؟ صدای مردونه؟ یه نگاه به شماره انداختم و روی سر خودم کوبیدم. سریع گوشی رو برداشتم.
_اهم..الو؟
_بیدار شدی؟
رگه های خنده رو توی صداش حس می کردم و خودم رو لعن و نفرین می کردم.
_نفرمایین، شما که استاد این کارین.. بیخیال..به حرف هام فکر کردین؟
بعد از چند لحظه گفت:
_من دعوتت رو قبول می کنم!
_چی؟؟؟
_نیازی به این همه هیجان نیست.
ذوق زده گفتم:
_هست.. معلومه که هست.
_انقدر آدم قحطی اومده بود؟
معلومه که قحطی اومده بود. وگرنه عمرا اگه یک هفت پشت غریبه رو انتخاب می کردم.
_انقدر!
_برای امشب خرید کردی؟
یه نگاه به ساعت انداختم، هشت صبح بود.
_نه..تا جوابم رو نمی دادین نمی تونستم به فکر لباس باشم. الان باید برم خرید.
_خوبه، پس باهم می ریم.
_چی؟
_باز که هیجان زده شدی.
_خیر، این بار تعجب کردم.
_من حتی اسمت رو هم نمیدونم. فکر نمیکنی یه چیز های جزئی باید بهم بگی تا دوستات باور کنن واقعا با همیم.
_خیلی خب. پس یک ساعت دیگه جلوی همون پارک.
_باشه، فعلا.
_فعلا.
۲۳.۳k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.