یکم زود وارد جزییات شدم ولی لایک و کامنت فراموش نشههه
بهار عاشقیـ.پارتـ:3
رفتیم داخل خوابگاه دخترا یکم بازی کردیم بعدش خوابیدیم
خواب توی چشام نمیومد.... رعد و برق هرلحظه قویتر میزد... و من از رعدوبرق میترسیدم...
دیدم تمام دخترا خوابن، یکم به تام فکر کردم، دیدم چون سال پیش با دوستاش دعواش شده بود توی سالن میخوابید
آروم از پله ها رفتم پایین، دیدم داره کتاب میخونه
اگه بهش بگم میترسم چی میشه؟ ولش کن بریم دلو به دریا بزنیم
گفتم:ام.... تام...
تام گفت:عه شارلوت، بیداری که
با انگشتام ور رفتم و سرمو انداختم پایین و گفتم:خب میدونی.... امشب رعدوبرق میزنه و... و.. من ا... از رعدوبرق می... میترسم
تام گفت:شوخی خوبی بود شب بخیر
گفتم:نه تام دارم واقعی میگم
گفت:داشتی با بچه ها جرعت حقیقت بازی میکردی بهت جرعت دادن بری به تام بگی میترسم.. باشه آقا خوب بود آفرین
گفتم:تام مسخره بازی درنیار من میترسم!
گفت:ترسو بازی درنیار مگه بچه ای؟!
با بغض گفتم:ب... باشه با این حرفت دیگه عمرا بترسم...
و از پله ها رفتم بالا
یه نوچی کرد و اومد یهو دستاشو گذاشت پشت پام و گردنم و منو انداخت توی بغل خودش
با تعجب گفتم:تام داری چیکار میکنییی؟
تام گفت:میخوابونمت دیگه..
گفتم:ولی من منظورم این نبودد!😠
تام گفت:منظور من این بود
بعدش نشست روی مبل و آروم موهامو کنار زد و تو چشام نگاه کرد، یه لبخند ریز روی لبش جا کرده بود
گفتم:تو اون تامی نیستی که من میشناختم!
تام گفت:.... ادامه در پارت بعدی
رفتیم داخل خوابگاه دخترا یکم بازی کردیم بعدش خوابیدیم
خواب توی چشام نمیومد.... رعد و برق هرلحظه قویتر میزد... و من از رعدوبرق میترسیدم...
دیدم تمام دخترا خوابن، یکم به تام فکر کردم، دیدم چون سال پیش با دوستاش دعواش شده بود توی سالن میخوابید
آروم از پله ها رفتم پایین، دیدم داره کتاب میخونه
اگه بهش بگم میترسم چی میشه؟ ولش کن بریم دلو به دریا بزنیم
گفتم:ام.... تام...
تام گفت:عه شارلوت، بیداری که
با انگشتام ور رفتم و سرمو انداختم پایین و گفتم:خب میدونی.... امشب رعدوبرق میزنه و... و.. من ا... از رعدوبرق می... میترسم
تام گفت:شوخی خوبی بود شب بخیر
گفتم:نه تام دارم واقعی میگم
گفت:داشتی با بچه ها جرعت حقیقت بازی میکردی بهت جرعت دادن بری به تام بگی میترسم.. باشه آقا خوب بود آفرین
گفتم:تام مسخره بازی درنیار من میترسم!
گفت:ترسو بازی درنیار مگه بچه ای؟!
با بغض گفتم:ب... باشه با این حرفت دیگه عمرا بترسم...
و از پله ها رفتم بالا
یه نوچی کرد و اومد یهو دستاشو گذاشت پشت پام و گردنم و منو انداخت توی بغل خودش
با تعجب گفتم:تام داری چیکار میکنییی؟
تام گفت:میخوابونمت دیگه..
گفتم:ولی من منظورم این نبودد!😠
تام گفت:منظور من این بود
بعدش نشست روی مبل و آروم موهامو کنار زد و تو چشام نگاه کرد، یه لبخند ریز روی لبش جا کرده بود
گفتم:تو اون تامی نیستی که من میشناختم!
تام گفت:.... ادامه در پارت بعدی
۵.۱k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.