الحمدلله
سی و شش سال از خدا عمر گرفتم...
سی و شش سال که اصلا ساده نبود...
سی و شش سال جنگیدن برای زندگی...
میتوانم ادعا کنم در این مدت نسبتا طولانی از زندگی حتی یکبار به ذهنم خطور نکرد بگویم چرا...
همیشه میگفتم در این دنیا چیزی وجود ندارد که ارزش داشته باشد بخاطرش به خدا بگویم چرا...چه برسد به ناچیزش...
زندگی برای هرکس سختی های خودش را دارد...
تهمت شنیدم، تمسخر شدم، طعنه شنیدم، شکستم، از اعتمادم سوء استفاده شد... اما هرگز دهان به شکایت و چرا گفتن باز نکردم...
(اینها را نمیگویم که ادعایی کنم... نه... بنده را چه به شکایت...)
اما امشب میانه مغرب و عشا سرم را که گذاشتم روی تربت، اشکم که جاری شد، یه آن به ذهنم رسید که : چرا؟
هنوز فکرم به زبانم نرسید که صدایشان را شنیدم...
صدای همراه قدمهایم در پیاده روی اربعین...
صدای بانویی که تمام این سالها محرم دربه در چادر خاکیشان بودم...
"+مبادا فکرت به زبانت برسد الهام...
نکند غم درونت رنگ شکایت بگیرد دختر...
نکند سی و شش سال ماندن را با یک چرای ساده به باد بدهی..."
انعکاس صدایشان در فضای سجاده ام پیچید...
بلند شدم و رفتم آبی به صورتم بزند...
مقابل آینه دستشویی به چهره غرق در اشک خودم نگاه کردم...
مشتی آب به صورتم زدم و بلند گفتم :
الحمدلله...
الحمدلله...
الحمدلله...
#من_نوشت:
سلام بر زینب(س)،،، بانوی صبر
#او_نویسی:
بگویم دلتنگم چیزی حل نمیشود... اما کمی از درد فراق کم میکند...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
سی و شش سال که اصلا ساده نبود...
سی و شش سال جنگیدن برای زندگی...
میتوانم ادعا کنم در این مدت نسبتا طولانی از زندگی حتی یکبار به ذهنم خطور نکرد بگویم چرا...
همیشه میگفتم در این دنیا چیزی وجود ندارد که ارزش داشته باشد بخاطرش به خدا بگویم چرا...چه برسد به ناچیزش...
زندگی برای هرکس سختی های خودش را دارد...
تهمت شنیدم، تمسخر شدم، طعنه شنیدم، شکستم، از اعتمادم سوء استفاده شد... اما هرگز دهان به شکایت و چرا گفتن باز نکردم...
(اینها را نمیگویم که ادعایی کنم... نه... بنده را چه به شکایت...)
اما امشب میانه مغرب و عشا سرم را که گذاشتم روی تربت، اشکم که جاری شد، یه آن به ذهنم رسید که : چرا؟
هنوز فکرم به زبانم نرسید که صدایشان را شنیدم...
صدای همراه قدمهایم در پیاده روی اربعین...
صدای بانویی که تمام این سالها محرم دربه در چادر خاکیشان بودم...
"+مبادا فکرت به زبانت برسد الهام...
نکند غم درونت رنگ شکایت بگیرد دختر...
نکند سی و شش سال ماندن را با یک چرای ساده به باد بدهی..."
انعکاس صدایشان در فضای سجاده ام پیچید...
بلند شدم و رفتم آبی به صورتم بزند...
مقابل آینه دستشویی به چهره غرق در اشک خودم نگاه کردم...
مشتی آب به صورتم زدم و بلند گفتم :
الحمدلله...
الحمدلله...
الحمدلله...
#من_نوشت:
سلام بر زینب(س)،،، بانوی صبر
#او_نویسی:
بگویم دلتنگم چیزی حل نمیشود... اما کمی از درد فراق کم میکند...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
۱۷.۵k
۱۵ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.