ببر وحشی🌗
ببر وحشی🌗
پارت ¹⁴
ویو تهیونگ
با ات رفتیم داخل خونه خیلی تمیز بود مثل قبل جارو برقی هوشمندش روشن بود و داشت تمیز میکرد بخور سرد بزرگش هم روشن بود تقریبا خونه مه شده بود چون بخور سرد روشن بوده
ات: واو چه جالب چقد خونه مه ای شده(ذوق)
تهیونگ: حالا چرا ذوق میکنی(خنده)
ات: نخند خو من اینجوری خوشحال میشم (حرصی)
تهیونگ: باشه بابا وحشی خانوم(خنده)
ات: گگگگگگگ
ات رف توی اتاقش منم رفتم رفت سراغ لپ تاپش و نشست روی میزش و رفت سره لپ تاپش منم یکم به اتاقش نگاه کردم پره مجسمه بود خیلی اتاقش کیوت بود چند تا عروسک روی تختش بود اتاقش تقریبا دو تا ۱۲ متری توش میخورد خلاصه بزرگ بود همینطوری داشتم دست میزاشتم رو وسایلش که یه مجسمه دیدم که خیلی خاص تر از بقیه بود توی ی شیشه ی مربعی شکل بود که توی شیشه دوره مجسمه پر گل رز بود مجسمه هه یه دختر بچه بود با یه مرد تقریبا پیر با لباسی زیبا ، کنده کاری شده بود مجسمه و زیبا بود شیشه رو برداشتم خواستم برش دارم که یهو ات محکم از دستم کشیدش و بغلش کرد
ات: دست نزن!(جدی)
تهیونگ: چرا جدی شدی؟
ات: این مجسمه مهمه پس بهش دست نزن
تهیونگ: اینا کین؟
ات: من و بابام
تهیونگ: الان بابات زندس؟
ات: نه مرده(بغض)
تهیونگ: بر اثر چی؟
ات: توی اتیش سوزی مردن....بابام ارزوش این بود که منو توی لباس دکتری ببینه منم بخاطر این ارزوش دکتر شدم ولی اون نیست که منو ببینه(بغض)
رفتم و بغلش کردم و شروع به گریه کردن کرد
⁵ دقیقه بعد....
همچنان ات مثل ابشار داشت گریه میکرد
تهیونگ: ات ارون باش عزیزم...بلخره که باید یه روز میرفت
ات: درسته یه روز میرف ولی الان حقش نبود بره....اون فقط ۳۲ سالش بود(گریه)
تهیونگ: عزیزم گریه نکن طاقت دیدن اشکاتو ندارم
ات پاشد و یه دستمال کند و اشکاشو پاک کرد
ات: وایسا من لباس جمع کنم بیام مواظب این مجسمه هم باش اگه یه ترک بخوره میکشمتا
تهیونگ: باشه باشه
ات یه چمدون بر داشت و چند دست لباس راحتی برداشت چند دست هم لباس بیرونی چند دست هم لباس باز برداشت و چند دست هم لباس دارک برداشت یه کیف دیگه برداشت و تمام لوازم ارایشی هاشو برداشت گذاشت توی اون یکی کیف چند تا هم جوراب برداشت چشم بند برداشت مجسمه رو گذاشت توی چمدون دره چمدونشو بست و لپ تاپش رو گذاشت توی کیف و درشو بست کارش تموم شد چمدون رو گرفتم که بریم که یهو وایساد
تهیونگ: بیا بریم
ات: وایسا.... پس یونتان کو(نگران)
تهیونگ: وایییی اصن حواسم نبوددد
ات: نه نه نه
بدو بدو رفتیم پایین دیدیم دسته یکی از خدمتکار ها بود داشت باهاش بازی میکررد که تا ات رو دید سریع دوید سمت ات ات هم یه نفس عمیق کشید و بغلش کرد
ات: واییی یونتانی فکر کردم دیگه نمیتونم ببینمت دیگه از کنارمون جم نخور باشه؟ افرین دختر خوب
پارت ¹⁴
ویو تهیونگ
با ات رفتیم داخل خونه خیلی تمیز بود مثل قبل جارو برقی هوشمندش روشن بود و داشت تمیز میکرد بخور سرد بزرگش هم روشن بود تقریبا خونه مه شده بود چون بخور سرد روشن بوده
ات: واو چه جالب چقد خونه مه ای شده(ذوق)
تهیونگ: حالا چرا ذوق میکنی(خنده)
ات: نخند خو من اینجوری خوشحال میشم (حرصی)
تهیونگ: باشه بابا وحشی خانوم(خنده)
ات: گگگگگگگ
ات رف توی اتاقش منم رفتم رفت سراغ لپ تاپش و نشست روی میزش و رفت سره لپ تاپش منم یکم به اتاقش نگاه کردم پره مجسمه بود خیلی اتاقش کیوت بود چند تا عروسک روی تختش بود اتاقش تقریبا دو تا ۱۲ متری توش میخورد خلاصه بزرگ بود همینطوری داشتم دست میزاشتم رو وسایلش که یه مجسمه دیدم که خیلی خاص تر از بقیه بود توی ی شیشه ی مربعی شکل بود که توی شیشه دوره مجسمه پر گل رز بود مجسمه هه یه دختر بچه بود با یه مرد تقریبا پیر با لباسی زیبا ، کنده کاری شده بود مجسمه و زیبا بود شیشه رو برداشتم خواستم برش دارم که یهو ات محکم از دستم کشیدش و بغلش کرد
ات: دست نزن!(جدی)
تهیونگ: چرا جدی شدی؟
ات: این مجسمه مهمه پس بهش دست نزن
تهیونگ: اینا کین؟
ات: من و بابام
تهیونگ: الان بابات زندس؟
ات: نه مرده(بغض)
تهیونگ: بر اثر چی؟
ات: توی اتیش سوزی مردن....بابام ارزوش این بود که منو توی لباس دکتری ببینه منم بخاطر این ارزوش دکتر شدم ولی اون نیست که منو ببینه(بغض)
رفتم و بغلش کردم و شروع به گریه کردن کرد
⁵ دقیقه بعد....
همچنان ات مثل ابشار داشت گریه میکرد
تهیونگ: ات ارون باش عزیزم...بلخره که باید یه روز میرفت
ات: درسته یه روز میرف ولی الان حقش نبود بره....اون فقط ۳۲ سالش بود(گریه)
تهیونگ: عزیزم گریه نکن طاقت دیدن اشکاتو ندارم
ات پاشد و یه دستمال کند و اشکاشو پاک کرد
ات: وایسا من لباس جمع کنم بیام مواظب این مجسمه هم باش اگه یه ترک بخوره میکشمتا
تهیونگ: باشه باشه
ات یه چمدون بر داشت و چند دست لباس راحتی برداشت چند دست هم لباس بیرونی چند دست هم لباس باز برداشت و چند دست هم لباس دارک برداشت یه کیف دیگه برداشت و تمام لوازم ارایشی هاشو برداشت گذاشت توی اون یکی کیف چند تا هم جوراب برداشت چشم بند برداشت مجسمه رو گذاشت توی چمدون دره چمدونشو بست و لپ تاپش رو گذاشت توی کیف و درشو بست کارش تموم شد چمدون رو گرفتم که بریم که یهو وایساد
تهیونگ: بیا بریم
ات: وایسا.... پس یونتان کو(نگران)
تهیونگ: وایییی اصن حواسم نبوددد
ات: نه نه نه
بدو بدو رفتیم پایین دیدیم دسته یکی از خدمتکار ها بود داشت باهاش بازی میکررد که تا ات رو دید سریع دوید سمت ات ات هم یه نفس عمیق کشید و بغلش کرد
ات: واییی یونتانی فکر کردم دیگه نمیتونم ببینمت دیگه از کنارمون جم نخور باشه؟ افرین دختر خوب
۴.۱k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.