تو نبودی ولی شبیهش بودی پارت
«تو نبودی، ولی شبیهش بودی» – پارت ۱
---
🖋️ پارت ۱: «تصادف»
بارون میبارید. اونطوری که انگار آسمونم بغض کرده بود.
جونگکوک بیحوصله کنار پنجرهی استودیو ایستاده بود. تلفنش توی دستش بود، ولی تماس نمیگرفت. تماس نمیگرفت چون میدونست تای جواب نمیده. یک هفتهای میشد که خبری ازش نداشت.
دکمهی تماس رو زد.
"شماره مورد نظر در دسترس نمیباشد..."
همون صدای تکراری، همون حس دلهرهای که دیگه بهش عادت کرده بود.
همه میگفتن تای نیاز به استراحت داره، "رفته سفر، رفته دور شه از فشارا". ولی جونگکوک ته دلش میدونست چیزی درست نیست. چون این تای بود. اونی که حتی وقتی ساکت میموند، عشقش با نگاهش داد میزد.
بارون تندتر شد.
جونگکوک بیهدف راه افتاد. بارون روی موهاش میچکید، ولی مهم نبود. ذهنش فقط با یه سؤال درگیر بود:
"کجا رفتی تای؟ چرا بدون خداحافظی رفتی؟"
یک نور شدید... ترمز ماشینها... صدای جیغ…
و بعد همه چیز تار شد.
---
✨
وقتی چشمهاش رو باز کرد، همه چیز فرق داشت.
نه صدای موبایل بود، نه تبلت، نه پنجرههای استودیو.
جاش یه خیابون قدیمی بود. هوا گرمتر، تموم تابلوها قدیمیتر بودن. ماشینهایی که رد میشدن مال دههی قبلی بودن.
جونگکوک اول فکر کرد خوابه. بعد فکر کرد دیوونه شده. ولی وقتی توی آینهی ویترین یه مغازه خودش رو دید، با همون لباسای قبلِ تصادف، فهمید…
یه چیزی خیلی جدیه.
"هی! حواستو جمع کن!"
صدای پسرونهای که از پشت سرش اومد، ناگهانی و گرم.
جونگکوک برگشت.
و اونجا بود.
تای.
ولی نه تای خودش. موهاش تیرهتر، حالت چهرهاش سادهتر و بیتجربهتر.
اون تایای که هنوز به دنیای شهرت نرسیده بود.
اون تایای که جونگکوک هیچوقت توی واقعیت ندیده بود.
ولی هنوزم نگاهش... آشنا بود.
"حالت خوبه؟ مثل اینکه از یه سیاره دیگه افتادی پایین!" تای خندید.
و جونگکوک... فقط نگاهش کرد.
لبخند زد.
و توی دلش لرزید.
"تو نبودی، ولی شبیهش بودی..."
---
---
🖋️ پارت ۱: «تصادف»
بارون میبارید. اونطوری که انگار آسمونم بغض کرده بود.
جونگکوک بیحوصله کنار پنجرهی استودیو ایستاده بود. تلفنش توی دستش بود، ولی تماس نمیگرفت. تماس نمیگرفت چون میدونست تای جواب نمیده. یک هفتهای میشد که خبری ازش نداشت.
دکمهی تماس رو زد.
"شماره مورد نظر در دسترس نمیباشد..."
همون صدای تکراری، همون حس دلهرهای که دیگه بهش عادت کرده بود.
همه میگفتن تای نیاز به استراحت داره، "رفته سفر، رفته دور شه از فشارا". ولی جونگکوک ته دلش میدونست چیزی درست نیست. چون این تای بود. اونی که حتی وقتی ساکت میموند، عشقش با نگاهش داد میزد.
بارون تندتر شد.
جونگکوک بیهدف راه افتاد. بارون روی موهاش میچکید، ولی مهم نبود. ذهنش فقط با یه سؤال درگیر بود:
"کجا رفتی تای؟ چرا بدون خداحافظی رفتی؟"
یک نور شدید... ترمز ماشینها... صدای جیغ…
و بعد همه چیز تار شد.
---
✨
وقتی چشمهاش رو باز کرد، همه چیز فرق داشت.
نه صدای موبایل بود، نه تبلت، نه پنجرههای استودیو.
جاش یه خیابون قدیمی بود. هوا گرمتر، تموم تابلوها قدیمیتر بودن. ماشینهایی که رد میشدن مال دههی قبلی بودن.
جونگکوک اول فکر کرد خوابه. بعد فکر کرد دیوونه شده. ولی وقتی توی آینهی ویترین یه مغازه خودش رو دید، با همون لباسای قبلِ تصادف، فهمید…
یه چیزی خیلی جدیه.
"هی! حواستو جمع کن!"
صدای پسرونهای که از پشت سرش اومد، ناگهانی و گرم.
جونگکوک برگشت.
و اونجا بود.
تای.
ولی نه تای خودش. موهاش تیرهتر، حالت چهرهاش سادهتر و بیتجربهتر.
اون تایای که هنوز به دنیای شهرت نرسیده بود.
اون تایای که جونگکوک هیچوقت توی واقعیت ندیده بود.
ولی هنوزم نگاهش... آشنا بود.
"حالت خوبه؟ مثل اینکه از یه سیاره دیگه افتادی پایین!" تای خندید.
و جونگکوک... فقط نگاهش کرد.
لبخند زد.
و توی دلش لرزید.
"تو نبودی، ولی شبیهش بودی..."
---
- ۹۸۷
- ۱۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط