برفها آب شده بودند و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود

برفها آب شده بودند و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود.

فصل یخبندان تمام شده بود و کم کم اهالی دهکده می توانستند از خانه هایشان بیرون بیایند و در مزارع به کشت وزرع بپردازند.

همه از گرمای خورشید بهاری حظ می کردند و از سبزی و طراوت گیاهان لذت می بردند ..
.در آن روز، مردی دانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور می کرد. پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت می کند.

مرد دانا قدری ایستاد و حرفهای پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت:"اکنون که بهار است و این بچه ها در حال لذت بردن از آفتاب ملایم و نسیم دلنواز بهار هستند، بهتر است روایت یخ و سرما را برای آنها نقل نکنی!

خاطرات زمستان، خوب یا بد، مال زمستان است. آنها را به بهار نیاور!

با این حرف تو بچه ها نه تنها بهار را دوست نخواهند داشت بلکه از زمستان هم بیشتر خواهند ترسید و در نتیجه زمستان سال بعد، قبل از آمدن یخبندان همه این بچه ها از وحشت تسلیم سرما خواهند شد.

به جای صحبت از بدبختی های ایام سرما، به این بچه ها یاد بده از این زیبایی و طراوتی که هم اکنون اطرافشان است لذت ببرند.

بگذار خاطره بهار در خاطر آنها ماندگار شود و برایشان آنقدر شیرین و جذاب بماند که در سردترین زمستان های آینده، امید به بهاری دلنواز، آنها را تسلیم نکند. پیرمرد اعتراض کردو گفت :"اما زمستان سختی بود"شیوانا با لبخند گفت:"ولی اکنون بهار است.

آن زمستان سخت حق ندارد بهار را از ما بگیرد. تو با کشیدن خاطرات زمستان به بهار، داری بهار را نیز قربانی می کنی !

زمستان را در فصل خودش رها کن !


نظرتون در مورد این داستان چیه ؟!
با تموم حرفهای اون مرد به ظاهر دانا موافق هستین ؟!
دیدگاه ها (۷)

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که...

- داماد چطور آدمیه؟ پسر خوبی هست؟- خدا سودابه رو خیلی دوست ...

آقای اسمیت به تازگی مدیر عامل یک شرکت بزرگ شده بود …مدیر عا...

دختر مراکشی بود. پدری داشت که با نخ‌ریسی روزگار را می‌گذراند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط