پارت۹۷
#پارت۹۷
ناباور به ادم روبروم نگاه کردم.باورم نمیشد.کیان هم...
هنوز گریه میکردم.تار میدیدمش.داشت بهم نزدیک میشد.بیشتر تو خودم جمع شدم.با صدای اروم و خشداری گفت
_از من میترسی؟
میترسیدم؟آره...خیلی میترسیدم.از تنهاییم میترسیدم. از همه ی ادمای اینجا میترسیدم.همون طوری که هق هق میکردم پرسیدم
_چرا؟
دیگه نزدیک تر نیومد.رفت و گوشه ای از اتاق نشست.
_میخوای همه چیزو بدونی؟
سرمو اروم تکون دادم و سعی کردم صدای گریمو خفه کنم
_باشه...بهت میگم...
سرشو انداخت پایین و ادامه داد
ما میدونستیم تو میای.چند سال برای اومدنت کمین کرده بودیم.میدونستیم از کجا میای.وقتی پیدات کردم ازت خوشم نمیومد.حس میکردم یه غریبه ی فضایی ای.
پوزخندی زد و ادامه داد
_ولی الان...
سرشو به طرفین تکون داد و گفت
_یه چند سالی توی بیمارستان تحت نظر بودی.تحت نظر این شرکت.حالت که خوب شد اجازه دادن زندگی کنی.تا وقتش...مثل پدرت
اسم پدرم که اومد اخمی کردم و دستام مشت شد.
_چه بلایی سر پدرم اوردین؟
چند لحظه نگام کرد و با صدای ارومی پرسید
_ازم متنفری؟
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم
_وقتی اومدی پیش ما.مادرم میدونست که چرا اوردمت اونجا.از شغل من و کارمن تپی این شرکت خبر داشت.اوایل اهمیتی نمیداد ولی بعدش...سعی کرد بهت هشدار بده..
یه دفعه هزاران جمله از ذهنم گذشت
``از پسر من دوری کن...فقط سعی کن منو ببخشی...ناجی؟!...سلام خانوم فضایی...مطمعنی اون میخواد نجاتت بده؟...من میدونم که تو...فقط سعی کن منو ببخشی``
سرمو بین دستام گرفتم.چرا زودتر نفهمیدم.چرا بیشتر بهش فکر نکردم.چرا؟
_منم اهمیتی نمیدادم ولی بعدش...
تک خنده ای کرد و ادامه داد
_نمیدونم چیکار کردی با من؟چیکار کردی با من آیدا...
سرمو رو زانوهام گذاشتم و مثل دیوونه ها تکون خوردم.همش صداها خنده ها تو گوشم میپیچید.باورم نمیشد!
_من خیلی سعی کردم بهت کمک کنم.ولی اونا خواهرزادمو،رزمهرو تهدید کردن که میکشنش.من فقط نتونستم...
دوباره نا خوداگاه صدای هق هقم بلند شد.نفسشو صدادار بیرون فرستاد.بلند شد و بهم نزدیک شد.سرمو بالا گرفتم و با ترس گفتم
_جلو نیا...
سرجاش ایستاد.با شرمندگی،پشیمونی،و حسی که نمیدونم اون لحظه ترحم بود یا علاقه بهم نگاه کرد.عقب گرد کرد و با کارت توی دستش روی دستگاه کشید و در باز شد.هنوز درو نبسته بود که برگشت عقب و گفت
_پدرت...زندس...
ناباور به ادم روبروم نگاه کردم.باورم نمیشد.کیان هم...
هنوز گریه میکردم.تار میدیدمش.داشت بهم نزدیک میشد.بیشتر تو خودم جمع شدم.با صدای اروم و خشداری گفت
_از من میترسی؟
میترسیدم؟آره...خیلی میترسیدم.از تنهاییم میترسیدم. از همه ی ادمای اینجا میترسیدم.همون طوری که هق هق میکردم پرسیدم
_چرا؟
دیگه نزدیک تر نیومد.رفت و گوشه ای از اتاق نشست.
_میخوای همه چیزو بدونی؟
سرمو اروم تکون دادم و سعی کردم صدای گریمو خفه کنم
_باشه...بهت میگم...
سرشو انداخت پایین و ادامه داد
ما میدونستیم تو میای.چند سال برای اومدنت کمین کرده بودیم.میدونستیم از کجا میای.وقتی پیدات کردم ازت خوشم نمیومد.حس میکردم یه غریبه ی فضایی ای.
پوزخندی زد و ادامه داد
_ولی الان...
سرشو به طرفین تکون داد و گفت
_یه چند سالی توی بیمارستان تحت نظر بودی.تحت نظر این شرکت.حالت که خوب شد اجازه دادن زندگی کنی.تا وقتش...مثل پدرت
اسم پدرم که اومد اخمی کردم و دستام مشت شد.
_چه بلایی سر پدرم اوردین؟
چند لحظه نگام کرد و با صدای ارومی پرسید
_ازم متنفری؟
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم
_وقتی اومدی پیش ما.مادرم میدونست که چرا اوردمت اونجا.از شغل من و کارمن تپی این شرکت خبر داشت.اوایل اهمیتی نمیداد ولی بعدش...سعی کرد بهت هشدار بده..
یه دفعه هزاران جمله از ذهنم گذشت
``از پسر من دوری کن...فقط سعی کن منو ببخشی...ناجی؟!...سلام خانوم فضایی...مطمعنی اون میخواد نجاتت بده؟...من میدونم که تو...فقط سعی کن منو ببخشی``
سرمو بین دستام گرفتم.چرا زودتر نفهمیدم.چرا بیشتر بهش فکر نکردم.چرا؟
_منم اهمیتی نمیدادم ولی بعدش...
تک خنده ای کرد و ادامه داد
_نمیدونم چیکار کردی با من؟چیکار کردی با من آیدا...
سرمو رو زانوهام گذاشتم و مثل دیوونه ها تکون خوردم.همش صداها خنده ها تو گوشم میپیچید.باورم نمیشد!
_من خیلی سعی کردم بهت کمک کنم.ولی اونا خواهرزادمو،رزمهرو تهدید کردن که میکشنش.من فقط نتونستم...
دوباره نا خوداگاه صدای هق هقم بلند شد.نفسشو صدادار بیرون فرستاد.بلند شد و بهم نزدیک شد.سرمو بالا گرفتم و با ترس گفتم
_جلو نیا...
سرجاش ایستاد.با شرمندگی،پشیمونی،و حسی که نمیدونم اون لحظه ترحم بود یا علاقه بهم نگاه کرد.عقب گرد کرد و با کارت توی دستش روی دستگاه کشید و در باز شد.هنوز درو نبسته بود که برگشت عقب و گفت
_پدرت...زندس...
۱.۹k
۱۰ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.