پارت۹۸
#پارت۹۸
سریع از جام بلند شدم و به سمتش رفتم قبل اینکه درو ببنده دستشو چسبیدم. تمام التماسمو تو چشمام ریختم
_چ...چی گفتی؟بابام؟
غمگین نگام کرد و سری تکون داد
_منو میبری پیشش؟
یه قطره اشک از چشام افتاد.
_ولی اون الان...
_خواهش میکنم
چشماشوچند لحظه بست و دستشو کشید و دروبست. همین!رفت...همونجا رو دیوار سر خوردم و به در تکیه دادم.سرمو رو زانو هام گذاشتم ینی قرار بود چی به سرم بیاد...
★٭★
چشمامو باز کردم. همون حالتی خوابیده بودم.روبروم یه سینی غذا بود.با بی میلی سینی رو هل دادم و چیزی نخوردم. یکم اتاقو برانداز کردم.یه اتاقک مخصوص سرویس بهداشتی بود و یه تخت سفید. همین.دیگه هیچی نبود. بهتر که نگاه کردم یه دوربین هم گوشه ی اتاق بود. منو زیر نظر داشتن.نمیدونم چقدر گذشت که در باز شد و ناظری و سینا اومدن تو.با ترس از در فاصله گرفتم.ناظری پوزخندی زد و با یه اشاره دو تا نره غول کت شلواری اومدن و دستامو گرفتن.به زور با خودشون بردن.دست و پا زدن و جیغ جیغ کردن فایده ای نداش. با صدای ارومی گفتم
_خودم میام...
سینا یه دستشو بالا اورد و گفت
_ولش کنین
نگاهی بهم کردن و دستام رها شدن.مچ دستمو ماساژ دادمو پشت سرشون رفتم.یه راهروی سفید و بلند بود. بعد چند شاخه میشد.یه شاخه به ازمایشگاه ،یه شاخه به درمانگاه،یه شاخه هم...خروج؟اره مربوط به خروج بود. با حسرت نگاهی به هروی خروج انداختم و ناچار همراهشو رفتم.بخش ازمایشگاه...سما یه روپوش سفید پوشیده بود و با یه سری وسیله وَر میرفت.اشاره کردن روی تخت بشینم .نشستم.دستامو به گوشه های تخت بستن.سینا اخمی کرد و گفت
_هِی اینکارا لازمه؟
ولی اونا بی توجه به حرفش دستامو بستن.ناظری رو به سما گفت شروع کنه.اول یه سرنگ وارد دستم کرد و خون گرفت.بعد چند تا دستگاه بهم وصل کرد. سر در نمیاوردم. چند تا چیز به سرم وصل کرد و بعد از چند لحظه درد وحشتناکی رو تو سرم احساس کردم انگار کسی بلا مَتّه داره سوراخش میکنه.از فرط درد میلرزیدم و جیغ میکشیدم.فقط جیغ میکشیدم.سعی میکردم دستامو بالا بیارم ولی نمیشد همش میلرزیدم.مثل تشنج.سینا رو دیدم که دستاش مشت شد و چشماش بسته...
با قدم های بلند رفت بیرون.سما هم با اخم داشت به کارش ادامه میداد.بعد از چند لحظه دیگه نای جیغ کشیدن نداشتم.دستگاه خاموش شد.بیحال افتادم.دستامو باز کردن.نمیتونستم بلند شم.همون دونفر اومدن و به زور بلندم کردن. کشون کشون میبردنم سمت سلولم.سلول!...صدای سما رو شنیدم که یواش گفت
_ببخش...
نای انجام دادن هیچ کاریو نداشتم.سرم افتاده بود و پاهام روی زمین کشیده میشد.منو انداختن روی تخت و خودشون رفتن و درم بستن.همه ی بدنم کوفته بود و درد میکرد.نمیدونم تا کی میتونستم دووم بیارم.هنوز بدنم میلرزید.چشمام بسته شد و به خواب رفتم
سریع از جام بلند شدم و به سمتش رفتم قبل اینکه درو ببنده دستشو چسبیدم. تمام التماسمو تو چشمام ریختم
_چ...چی گفتی؟بابام؟
غمگین نگام کرد و سری تکون داد
_منو میبری پیشش؟
یه قطره اشک از چشام افتاد.
_ولی اون الان...
_خواهش میکنم
چشماشوچند لحظه بست و دستشو کشید و دروبست. همین!رفت...همونجا رو دیوار سر خوردم و به در تکیه دادم.سرمو رو زانو هام گذاشتم ینی قرار بود چی به سرم بیاد...
★٭★
چشمامو باز کردم. همون حالتی خوابیده بودم.روبروم یه سینی غذا بود.با بی میلی سینی رو هل دادم و چیزی نخوردم. یکم اتاقو برانداز کردم.یه اتاقک مخصوص سرویس بهداشتی بود و یه تخت سفید. همین.دیگه هیچی نبود. بهتر که نگاه کردم یه دوربین هم گوشه ی اتاق بود. منو زیر نظر داشتن.نمیدونم چقدر گذشت که در باز شد و ناظری و سینا اومدن تو.با ترس از در فاصله گرفتم.ناظری پوزخندی زد و با یه اشاره دو تا نره غول کت شلواری اومدن و دستامو گرفتن.به زور با خودشون بردن.دست و پا زدن و جیغ جیغ کردن فایده ای نداش. با صدای ارومی گفتم
_خودم میام...
سینا یه دستشو بالا اورد و گفت
_ولش کنین
نگاهی بهم کردن و دستام رها شدن.مچ دستمو ماساژ دادمو پشت سرشون رفتم.یه راهروی سفید و بلند بود. بعد چند شاخه میشد.یه شاخه به ازمایشگاه ،یه شاخه به درمانگاه،یه شاخه هم...خروج؟اره مربوط به خروج بود. با حسرت نگاهی به هروی خروج انداختم و ناچار همراهشو رفتم.بخش ازمایشگاه...سما یه روپوش سفید پوشیده بود و با یه سری وسیله وَر میرفت.اشاره کردن روی تخت بشینم .نشستم.دستامو به گوشه های تخت بستن.سینا اخمی کرد و گفت
_هِی اینکارا لازمه؟
ولی اونا بی توجه به حرفش دستامو بستن.ناظری رو به سما گفت شروع کنه.اول یه سرنگ وارد دستم کرد و خون گرفت.بعد چند تا دستگاه بهم وصل کرد. سر در نمیاوردم. چند تا چیز به سرم وصل کرد و بعد از چند لحظه درد وحشتناکی رو تو سرم احساس کردم انگار کسی بلا مَتّه داره سوراخش میکنه.از فرط درد میلرزیدم و جیغ میکشیدم.فقط جیغ میکشیدم.سعی میکردم دستامو بالا بیارم ولی نمیشد همش میلرزیدم.مثل تشنج.سینا رو دیدم که دستاش مشت شد و چشماش بسته...
با قدم های بلند رفت بیرون.سما هم با اخم داشت به کارش ادامه میداد.بعد از چند لحظه دیگه نای جیغ کشیدن نداشتم.دستگاه خاموش شد.بیحال افتادم.دستامو باز کردن.نمیتونستم بلند شم.همون دونفر اومدن و به زور بلندم کردن. کشون کشون میبردنم سمت سلولم.سلول!...صدای سما رو شنیدم که یواش گفت
_ببخش...
نای انجام دادن هیچ کاریو نداشتم.سرم افتاده بود و پاهام روی زمین کشیده میشد.منو انداختن روی تخت و خودشون رفتن و درم بستن.همه ی بدنم کوفته بود و درد میکرد.نمیدونم تا کی میتونستم دووم بیارم.هنوز بدنم میلرزید.چشمام بسته شد و به خواب رفتم
۱.۱k
۱۱ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.