پارت

پارت۳۱

پریسا
" نمی خوام تاریخ دوباره برام تکرار بشه" " نجاتت دادم چون که وظیفم محافظت از توئه" 
منظورش از تکرار تاریخ چیه؟ تک تک حرفای پاتریک معنا دارند اما من از درک حرفاش عاجزم. اه همتون عین همید همتون می خواید خودتون رو قوی نشون بدید. 
سریع از جام بلند شدم و به طرف حیاط رفتم دیدمش که به درختی تکیه داده و سرش پایینه نمی دونم به چی داره فکر می کنه چه دردی رو تو دلت داری لعنتی .
انگار که حرفای دلم رو شنید چون سر بلند کرد و بهم نگاهی سرد انداخت سرد تر از یخ . جوری که خون تو رگام منجمد شد. نگاهش به تموم وجودم رخنه می کرد با اون چشمای مشکیش برق عجیبی تو نگاهش بود اخم مردونش خیلی جذابش می کرد به نظرم خیلی با اراده میومد. خیلی قدرتمند. از نوع حرکاتش از سنگینی نگاهش از نوع شخصیتش می شد فهمید که خیلی اعتماد به نفس داره کاش منم می تونستم به قدرتمندی تو باشم. 
پاتریک تکیش رو از درخت گرفت و به طرفم اومد کمی ترسیدم چون خیلی سرد به نظر میومد. دستش رو از کنار سرم رد کرد و به دیوار پشت سرم تکیه زد حالا دیگه چشم تو چشم هم بودیم. می تونستم گرمای نفس هاشو حس کنم می تونستم عطر تلخ و مردونش رو احساس کنم. چشاش سرد بود . با لحنی گرفته گفت: از این به بعد فقط جلوی من تمرین می کنی روشن شد؟
- چرا باید جلوی تو تمرین کنم مگه زندانیتم؟
نگاهش غمگین شد. نگاهش از سردی به یه حس ترهم مانند رسید. ازم رو برگردوند و به طرف درختی در نزدیکی رفت.
- نه... نه ... تو زندانی نیستی...اگه سخت گیر شدم نمی خوام از دستت بدم ... نمی خوام مثل مریم از دستت بدم... نمی خوام مثل خانوادم از دستت بدم ... نمی خوام مثل هزاران هم رزمم از دستت بدم می فهمی؟
چی داشت می گفت؟ مریم کیه؟ همرزماش؟ اونم هزاران همرزم؟ خانوادش؟ چی کشیدی پاتریک؟
آروم به طرفش رفتم و خیلی نرم دستش رو گرفتم تو دستم دستاش به سردی یخ بود. 
- پاتریک؟
- بله؟ 
- چی شده؟ چرا هیچی در مورد مریم نمیگی؟ نامزدت بود؟ کی کشتش؟ منظورت از همرزمات چیه؟ خانوادت چی شدن؟
- بی خیالش پریسا... تو هیچی از من نمیدونی. ندونی بهتره.- چرا نباید بدونم هر چی نباشه منم الان عضوی از دنیای لعنتی شمام چرا نباید همه چی رو بدونم؟ چرا اینقد خودت رو رنج میدی؟ چرا لعنتی؟ به من اعتماد نداری؟ آره همینه تو به من اعتماد نداری لعنتی.
پاتریک در یک اقدام ناگهانی انگشت اشارش رو گذاشت رو لبم و گفت هیس باشه آروم باش هر چی تو بخوای همه چی رو برات توضیح میدم. همه چی رو بهت میگم فقط آروم باش باشه؟
با حرکت سر موافقت کردم. پاتریک انگشتش رو از رو لبم برداشت و با جادو یک تاب دو نفره تو حیاط ظاهر کرد. و روی یکی از تاب ها نشست. آروم به طرفش رفتم و روی تاب کناری جا گرفتم کمی با پام تاب رو هل دادم وقتی آروم شروع کردم به تاب خوردن پاتریک شروع کرد به صحبت کردن.
- وقتی ۲۰ سالم بود جنگ بزرگی بین دنیای جادو گری ما و لرد لوسیفر در گرفت. لرد لوسیفر ارتشی قدرتمند تشکیل داده بود و می خواست به پشتیبانی لرد ملفیسنت که روحی بدون جسم فیزیکی بود به دنیای جادو گری حمله کنه. من اون زمان تازه پنج ستاره شده بودم آخه از ۱۵ سالگی وارد قلعه شده بودم. بابام یه جادو گر 9 ستاره بود که قبل از تولدم توسط لوسیفر کشته شده بود. من از بچگی قدرت خاصی داشتم می تونستم اجسام رو بدون دست زدن حرکت بدم.
- بعد به من می گفتی که جادو بدون تمرین قبلی غیرقابل انجامه می گفتی که این غیر ممکنه که بتونی یک شونه رو تو هوا معلق نگه داری یادته پاتریک؟
- آره یادمه چون به غیر از خودم هیچ کس رو ندیده بودم که چنین توانایی ای داشته باشه. حالا بی خیال این چیزا. من از بچگی در گیر اوراد جادویی و ... بودم. اینقدر که تا ۱۵ سالگی که وارد قلعه شدم بیشتر جادو ها رو بلد بودم. تنها چیزی که بلد نبودم جادوی سیاه بود. که اونو توی مدرسه یاد گرفتم از اونجایی که می دونستم یک جادو گر ذهنی چقدر برای قلعه مهمه سعی کردم خودم رو آشکار نکنم نمی خواستم مرکز توجهات روی من باشه. سعی کردم با وانمود کردن خودم رو جادو گر دستی به همراه چوب جادویی جا بزنم تا اینکه یک روز بابات متوجه شد که من در واقع ورد ها رو با چوب اجرا نمی کنم بلکه با ذهنمه که جادو می کنم. از اون لحظه به بعد آموزش های سخت شروع شد خواهر کوچولوم مریم هیشه مخالف جادو گریم بود می گفت حرامه و خدا ممنوع اعلامش کرده اما من به حرفش گوش ندادمو کارخودم رو کردم تا اینکه تو ۲۰ سالگی لرد لوسیفر آشغال کثافت به دنیا حمله کرد تموم قلعه نابود شده بود الان اگه می بینی قلعه هنوز سرپاست و به حیاتش ادامه میده برای اینه که ما تجدید بنا کردیمش و گرنه این قلعه تا الان با خاک یکسان بود پدرت به تموم جادو گران ده ستاره دستور داد تا نشست جنگی تشکیل بدن با این کار خط دفاعی مستحکمی در برابر ارتش لرد لوسیفر تشکیل شد
دیدگاه ها (۱)

پارت۳۲بعد از اینکه پریسا آماده شد حرکت کردیم اول باید جریان ...

پارت۳۳- پاتریک : چه خبری؟- قلعه سقوط کرده پاتریک تموم جادو گ...

پارت ۳۰ پاتریکبا صدای انفجار مهیبی از خواب پریدم. یعنی صدای ...

***رمان در تعقیب شیطان***پارت ۲۹ساعت ها و ساعت ها راه رفتیم ...

عشق در مشروب 🍷

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط