پارت
پارت ۳۰
پاتریک
با صدای انفجار مهیبی از خواب پریدم. یعنی صدای چی می تونست باشه؟ ناگهان یادم اومد که پریسا داشت تمرین می کرد سریع خودم رو به حیاط رسوندم و دیدم که بعله پریسا خانوم گندی زده اساسی.
یه حفره ی بزرگ در محوطه ی خونه ایجاد شده بود و پریسا هم یک گوشه روی زمین نشسته بود و مات و مبهوت بود. سریع خودم رو بهش رسوندم.
من: پریسا؟ پریسا؟ حالت خوبه؟ چیکار کردی؟
پریسا گریه می کرد و می گفت: باور کن دست خودم نبود نمی دونم چی شد انرژیم نا متعادل شد.
- پریسا مهم نیست چی شده بگو ببینم صدمه که ندیدی؟
با گریه گفت: دستم خیلی درد می کنه. آروم دستش رو گرفتم تو دستم و کمی آستین مانتوش رو بالا زدم اینجا بود که از تعجب خشکم زد.
چه زیباست مرگ در آغوش شیطان. با سوختگی ناشی از انفجار روی دستش نوشته شده بود چه زیباست مرگ در آغوش شیطان.
دلم خیلی به حالش سوخت پریسا یه دختر شکننده بود درسته که خانوادش خیلی قدرتمند بودند اما هر چی باشه اون یه دختره طفلک رنگ به چهره نداشت . خیلی آروم زیر شونه هاش رو گرفتم و از زمین بلندش کردم و به داخل خونه بردمش و آروم روی مبل نشوندمش. اول
یه لیوان آب قند براش درست کردم بدون شک فشارش افتاده. بعد از خوردن آب قند کمی حالش بهتر شد. به آشپز خونه رفتم و جعبه ی کمک های اولیه رو آوردم تا زخمش رو بانداژ کنم.
پریسا: پاتریک؟
- جانم؟
از لفظی که به کار بردم تعجب کردم؟ جانم؟ من از کی تا حالا باهاش اینقدر صمیمی شده بودم؟
- من ... من می ترسم...
- از چی می ترسی پریسا؟
- از آینده ای که قراره به وقوع به پیونده.
ازآینده؟ از چی داره صحبت میکنه؟
- منظورت چیه پریسا؟ تو چی دیدی؟
با گریه گفت: نمی دونم فقط دیدم که همه جا پر بود از خون سیل خون جاری شده بود و اجساد توی رودخانه ای از خون شناور بودند درختا به خاطر تغذیه از خون به رنگ قرمز در اومده بودند بوی تعفن همه جا رو برداشته بود آسمون سیاه بود سیاه سیاه. هوا خیلی سرد بود و از خون های جاری در روی زمین بخار بلند می شد انگار که گرم هستن.
از حرفاش مو به تنم سیخ شد. پریسا تو چی دیدی دختر؟ تو چه چیزی دیدی؟
- پریسا نگران نباش باشه؟ بهت حمله شده عزیزم.
- حمله ؟
- کی به من حمله کرده ؟ من که تو رخت خواب بودم. مگه نه؟
چی داره میگه؟ نکنه... نکنه... یا خدا... داره تسخیرش میکنه؟ باید سریع تشریفاتی رو انجام می دادم. اگه حافظش رو از دست می داد دیگه نمی تونستم کاری براش بکنم.
سریع از جام بلند شدم و به طرف آشپز خونه رفتم و چاقوی تیزی رو برداشتم به طرف پریسا رفتم و با چاقو رگ دستم رو بریدم البته نه عمیق بعد از برش رگم سوزش زیادی رو تو دست چپم احساس کردم گرمای خون رو روی مچ دستم حس می کردم با خون خودم دور پریسا یه مثلث بزرگ کشیدم جوری که پریسا در مرکز این مثلث بود بعدش با خونم یه دایره ی بزرگ دور مثلث کشیدم و مثلث دقیقا در مرکز دایره قرار گرفت. باید به زبان مخصوصی ورد سنگینی رو می خوندم زبانی که خیلی افسانه ای بود باید به زبان الف ها جادویی رو اجرا می کردم هر چند اگه دقیق یادم بیاد چون زبان الف ها خیلی وقته فراموش شده و من اولین باریه که دارم اجراش می کنم.
آروم دور دایره مثل زندانی هایی که یوغ به گردن دارند و زنجیر به دست و پاشونه شروع کردم به چرخیدن دستم خون ریزی داشت و این کار برای اجرای طلسم لازم بود همزمان با این کار ها شروع کردم به خوندن ورد.
شاماسا لیهاسا میهاداسون. خیاهاس کیاهاش مسادیاسوهاساو ...
با خوندنم احسلاس می کردم که نیروی تاریک داره به قلبم هجوم میاره. آره درسته چون داشتم از قوی ترین جادوی احضار سیاه استفاده می کردم باید روح لرد ملفیسنت رو از وجود پریسا بیرون می کشیدم. اون میخواست پریسا رو تسخیر کنه و من هرگز چنین اجازه ای بهش نمیدم. حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه. نیروی تاریک تقریبا نیمی از قلبم رو اشغال کرده بود نیمی از قلبم سیاه شده بود و احساس خشم و نفرت زیادی نسبت به دنیا داشتم میخواستم تموم دنیا رو نابود کنم بعد از نیم ساعت جون کندن موفق شدم پریسا رو نجات بدم همین که پریسا برگشت ورد رو متوقف کردم و نیروی شیطانی عقب گرد کرد و تونست قلبم رو از تصرفش نجات بدم. اگه فقط یکم دیر تر بر می گشت نابود می شدم. در حالی که نفس نفس می زدم روی زمین نشستم دستم به شدت می سوخت و ازش خون می رفت. خون زیادی رو از دست داده بودم. اما تونستم پریسا رو بر گردونم دختری که آرامش چهرش همیشه برام یه جای سوال ایجاد می کرد. اون دختر قوی ایه فقط هنوز بی تجربست. کاش می تونستم بیشتر پیشش باشم کاش می تونستم ...
- پاتریک؟ پاتریک؟ چه اتفاقی...
خیلی آروم چشمام رو باز کردم. روی تختم دراز کشیده بودم و دست چپم باند پیچی شده بود. و پریسا هم کنار تختم روی زمین خوابیده بود. نمی تونستم باور کنم که پریسا تونسته باشه نجاتم بده م
پاتریک
با صدای انفجار مهیبی از خواب پریدم. یعنی صدای چی می تونست باشه؟ ناگهان یادم اومد که پریسا داشت تمرین می کرد سریع خودم رو به حیاط رسوندم و دیدم که بعله پریسا خانوم گندی زده اساسی.
یه حفره ی بزرگ در محوطه ی خونه ایجاد شده بود و پریسا هم یک گوشه روی زمین نشسته بود و مات و مبهوت بود. سریع خودم رو بهش رسوندم.
من: پریسا؟ پریسا؟ حالت خوبه؟ چیکار کردی؟
پریسا گریه می کرد و می گفت: باور کن دست خودم نبود نمی دونم چی شد انرژیم نا متعادل شد.
- پریسا مهم نیست چی شده بگو ببینم صدمه که ندیدی؟
با گریه گفت: دستم خیلی درد می کنه. آروم دستش رو گرفتم تو دستم و کمی آستین مانتوش رو بالا زدم اینجا بود که از تعجب خشکم زد.
چه زیباست مرگ در آغوش شیطان. با سوختگی ناشی از انفجار روی دستش نوشته شده بود چه زیباست مرگ در آغوش شیطان.
دلم خیلی به حالش سوخت پریسا یه دختر شکننده بود درسته که خانوادش خیلی قدرتمند بودند اما هر چی باشه اون یه دختره طفلک رنگ به چهره نداشت . خیلی آروم زیر شونه هاش رو گرفتم و از زمین بلندش کردم و به داخل خونه بردمش و آروم روی مبل نشوندمش. اول
یه لیوان آب قند براش درست کردم بدون شک فشارش افتاده. بعد از خوردن آب قند کمی حالش بهتر شد. به آشپز خونه رفتم و جعبه ی کمک های اولیه رو آوردم تا زخمش رو بانداژ کنم.
پریسا: پاتریک؟
- جانم؟
از لفظی که به کار بردم تعجب کردم؟ جانم؟ من از کی تا حالا باهاش اینقدر صمیمی شده بودم؟
- من ... من می ترسم...
- از چی می ترسی پریسا؟
- از آینده ای که قراره به وقوع به پیونده.
ازآینده؟ از چی داره صحبت میکنه؟
- منظورت چیه پریسا؟ تو چی دیدی؟
با گریه گفت: نمی دونم فقط دیدم که همه جا پر بود از خون سیل خون جاری شده بود و اجساد توی رودخانه ای از خون شناور بودند درختا به خاطر تغذیه از خون به رنگ قرمز در اومده بودند بوی تعفن همه جا رو برداشته بود آسمون سیاه بود سیاه سیاه. هوا خیلی سرد بود و از خون های جاری در روی زمین بخار بلند می شد انگار که گرم هستن.
از حرفاش مو به تنم سیخ شد. پریسا تو چی دیدی دختر؟ تو چه چیزی دیدی؟
- پریسا نگران نباش باشه؟ بهت حمله شده عزیزم.
- حمله ؟
- کی به من حمله کرده ؟ من که تو رخت خواب بودم. مگه نه؟
چی داره میگه؟ نکنه... نکنه... یا خدا... داره تسخیرش میکنه؟ باید سریع تشریفاتی رو انجام می دادم. اگه حافظش رو از دست می داد دیگه نمی تونستم کاری براش بکنم.
سریع از جام بلند شدم و به طرف آشپز خونه رفتم و چاقوی تیزی رو برداشتم به طرف پریسا رفتم و با چاقو رگ دستم رو بریدم البته نه عمیق بعد از برش رگم سوزش زیادی رو تو دست چپم احساس کردم گرمای خون رو روی مچ دستم حس می کردم با خون خودم دور پریسا یه مثلث بزرگ کشیدم جوری که پریسا در مرکز این مثلث بود بعدش با خونم یه دایره ی بزرگ دور مثلث کشیدم و مثلث دقیقا در مرکز دایره قرار گرفت. باید به زبان مخصوصی ورد سنگینی رو می خوندم زبانی که خیلی افسانه ای بود باید به زبان الف ها جادویی رو اجرا می کردم هر چند اگه دقیق یادم بیاد چون زبان الف ها خیلی وقته فراموش شده و من اولین باریه که دارم اجراش می کنم.
آروم دور دایره مثل زندانی هایی که یوغ به گردن دارند و زنجیر به دست و پاشونه شروع کردم به چرخیدن دستم خون ریزی داشت و این کار برای اجرای طلسم لازم بود همزمان با این کار ها شروع کردم به خوندن ورد.
شاماسا لیهاسا میهاداسون. خیاهاس کیاهاش مسادیاسوهاساو ...
با خوندنم احسلاس می کردم که نیروی تاریک داره به قلبم هجوم میاره. آره درسته چون داشتم از قوی ترین جادوی احضار سیاه استفاده می کردم باید روح لرد ملفیسنت رو از وجود پریسا بیرون می کشیدم. اون میخواست پریسا رو تسخیر کنه و من هرگز چنین اجازه ای بهش نمیدم. حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه. نیروی تاریک تقریبا نیمی از قلبم رو اشغال کرده بود نیمی از قلبم سیاه شده بود و احساس خشم و نفرت زیادی نسبت به دنیا داشتم میخواستم تموم دنیا رو نابود کنم بعد از نیم ساعت جون کندن موفق شدم پریسا رو نجات بدم همین که پریسا برگشت ورد رو متوقف کردم و نیروی شیطانی عقب گرد کرد و تونست قلبم رو از تصرفش نجات بدم. اگه فقط یکم دیر تر بر می گشت نابود می شدم. در حالی که نفس نفس می زدم روی زمین نشستم دستم به شدت می سوخت و ازش خون می رفت. خون زیادی رو از دست داده بودم. اما تونستم پریسا رو بر گردونم دختری که آرامش چهرش همیشه برام یه جای سوال ایجاد می کرد. اون دختر قوی ایه فقط هنوز بی تجربست. کاش می تونستم بیشتر پیشش باشم کاش می تونستم ...
- پاتریک؟ پاتریک؟ چه اتفاقی...
خیلی آروم چشمام رو باز کردم. روی تختم دراز کشیده بودم و دست چپم باند پیچی شده بود. و پریسا هم کنار تختم روی زمین خوابیده بود. نمی تونستم باور کنم که پریسا تونسته باشه نجاتم بده م
- ۲۴.۴k
- ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط