دلم مثل شعله یفانوسسوسو می کشد

دلم مثل شعله ی فانوس سوسو می کشد 
دلتنگِ تو هستم . چه می شود کرد؟ همیشه فاصله ای است 
فانوسِِ آویخته از ستونِ نهانخانه ی باورم را بر می دارم 
و از نردبان زهوار در رفته ی سردابه ی زندگی ، 
پائین می روم 
تا مثل هر روز به دالانهای درونم سرک بکشم
تاریکی ژرفی ست
من هستم و باورهای بی شکلی که شبیه هیچ اند 
مثل غروبِ سنگی و سردِ امروز ، پُر از سنگینی ِ فراموشی ام 
برای لحظه ای یادم می رود که در این سالهای طولانی ، چشم به راه چه کسی بوده ام 
که هر از گاه سراز این اوارگاه تاریک دراورده ام

این انتظار های مداوم هزار ساله،انگیزه ی زندگی من اند.
درست شبیه عقربه ی کوکی ثانیه شمار،مدام از پله های زمان بالا رفته ام
واکنون در پرتگاه سیری ناپذیرحرکت،سراغ کسی را می گیرم انگار سایه ی یکی،
تکه ای از نگاهم را می دزدد
فانوس را می چرخانم
شعله ی فانوس قبل از هر سویی،سمت دلم را روشن می کند
و"دلتنگ تو بودن"را به وضوح درروشنی دلم حس می کنم

لبخند میزنم و مثل همیشه تورااز زیر آوارهای درونم بیرون می کشم
فانوس را کنار تو روی زمین میگذارم
وبه خاک می افتم و
درتو منتشر می شوم...
دیدگاه ها (۷)

چه فصل پیچیده ای ست پاییز رو میگم فصل دل بستن فصل جدایی فصل ...

به قدر یک فنجان چای دو نفره صبر کن بی آنکه نگران نگاه خیس من...

بارانِ دلتنگیِ منکاسه یِ چشمم خیس کرددر بیقراری هستم وعقلم گ...

جاده زندگی من!به کجا میبریم؟لحظه ای صبر که اندک نظری هست مرا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط