رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت بیست
از ماشین پیاده شدم و به فضای سبز کنار خیابون رفتم. روی سبزه ها نشستم و چشم به ماشین هایی دوختم که رد می شدن. دیگه طاقت نیاوردم و یک قطره اشک از چشمم پایین ریخت. در ماشین باز شد و دریا بیرون اومد؛ اما همون دم ایستاد و نگاهم کرد. بلند شدم و به سمت ماشین رفتم. سریع نشست. من هم نشستم و چند ثانیه با صدای گریه آروم دریا و نوا می اومد رو توی بغلم کش یدم و سرش رو ر وی سینه ام گذاشتم. دست دیگه ام رو به سمت نوا باز کردم با ترس خودش رو عقب
کشید اما یکم که دستم رو همینطور نگه داشتم، جلو اومد توی بغلم. در حالی که خودم گریه می کردم، گفتم :
-دیگه نه خودم اذیتتون می کنم و نه میذارم کسی اذیتتون کنه؛ اما کمکم کنید! مظلوم نباشی د، تو سری خور نباشید، بذارین
من هم دلم خوش باشه که دارم به کسی کمک می کنم، دارم کسی رو به حقش می رسونم که لیاقتش رو داره .
*فرزاد*
بالای سر پندار و پنهان که در حال بازی فکری بودن ایستاده بودم و نگاهشون می کردم. پندار بدون این که نگاهم کنه،
گفت :
-می خوای هم ین طور بالای سر ما وایسی؟
روی مبل نشستم .
-چه بازی می کنید؟
-روپولی !
-من رو بازی نمیدین؟
هر دو با تعجب نگاهم کردن. پنهان پرسید :
-واقعا می خوای بازی کنی؟
-آره.
پنهان، مهره های خودشون رو جمع کرد و گفت :
-بیا بشین باهم بازی کنیم .
مبل رو جلوتر کشیدم. مهره آبی رو به دستم داد و شروع به توضیح راجع به بازی کرد. من خیره به صورتش بودم و دلم
داشت براش ضعف می رفت. عجب تیکه ای بود این دختر !
-فهمیدی؟
اول شدم، اما گفتم :
-آره، آره، حالا یکم بازی کنیم بیشتر دستم میاد
باشه پس چون تو تازه کاری شرط ن میذاریم .
با ذوق پرسیدم :
-شرطی داشت؟
پندار غرید :
-پدرام!
دست هام رو به علامت تسلیم بالا بردم. پنهان گفت :
-هستی؟
__
-هستم؛ چی هست شرطش؟
-هرکسی باید نظر خودش رو بگه .
بعد به پندار نگاه کرد. پندار بعد از یکم فکر گفت :
-دو روز کامل، هیچ کدومتون توی هال نباید حرف بزنه .
پنهان گفت:
-خدایا!
پندار شونه ای بالا انداخت و منتظر، به پنهان نگاه کردیم. یکم فکر کرد. بعد گفت :
-یک دور والیبال !
پندار گونه اش رو کشید .
-قربون خواهر کم توقعم بشم من !
بعد، هردو به من نگاه کردن. یکم فکر کردم. بعد گفتم :
-دو روز با هم بریم رشت !
نگاهی بهم کردن و پندار با تعجب پرسید:
-فقط دو روز؟
دستم رو دور شونه پنهان حلقه کردم و به خودم چسبوندمش و گفتم
آره خب.
من که نقش خودم رو داشتم. پندار گفت :
-باش. فقط من یک ماهی شاید طول بکشه که وقتم آزاد بشه.
-هر وقت شد.
-باشه، پس شروع کنیم .
کشید اما یکم که دستم رو همینطور نگه داشتم، جلو اومد توی بغلم. در حالی که خودم گریه می کردم، گفتم :
-دیگه نه خودم اذیتتون می کنم و نه میذارم کسی اذیتتون کنه؛ اما کمکم کنید! مظلوم نباشی د، تو سری خور نباشید، بذارین
من هم دلم خوش باشه که دارم به کسی کمک می کنم، دارم کسی رو به حقش می رسونم که لیاقتش رو داره .
*فرزاد*
بالای سر پندار و پنهان که در حال بازی فکری بودن ایستاده بودم و نگاهشون می کردم. پندار بدون این که نگاهم کنه،
گفت :
-می خوای هم ین طور بالای سر ما وایسی؟
روی مبل نشستم .
-چه بازی می کنید؟
-روپولی !
-من رو بازی نمیدین؟
هر دو با تعجب نگاهم کردن. پنهان پرسید :
-واقعا می خوای بازی کنی؟
-آره.
پنهان، مهره های خودشون رو جمع کرد و گفت :
-بیا بشین باهم بازی کنیم .
مبل رو جلوتر کشیدم. مهره آبی رو به دستم داد و شروع به توضیح راجع به بازی کرد. من خیره به صورتش بودم و دلم
داشت براش ضعف می رفت. عجب تیکه ای بود این دختر !
-فهمیدی؟
اول شدم، اما گفتم :
-آره، آره، حالا یکم بازی کنیم بیشتر دستم میاد
باشه پس چون تو تازه کاری شرط ن میذاریم .
با ذوق پرسیدم :
-شرطی داشت؟
پندار غرید :
-پدرام!
دست هام رو به علامت تسلیم بالا بردم. پنهان گفت :
-هستی؟
__
-هستم؛ چی هست شرطش؟
-هرکسی باید نظر خودش رو بگه .
بعد به پندار نگاه کرد. پندار بعد از یکم فکر گفت :
-دو روز کامل، هیچ کدومتون توی هال نباید حرف بزنه .
پنهان گفت:
-خدایا!
پندار شونه ای بالا انداخت و منتظر، به پنهان نگاه کردیم. یکم فکر کرد. بعد گفت :
-یک دور والیبال !
پندار گونه اش رو کشید .
-قربون خواهر کم توقعم بشم من !
بعد، هردو به من نگاه کردن. یکم فکر کردم. بعد گفتم :
-دو روز با هم بریم رشت !
نگاهی بهم کردن و پندار با تعجب پرسید:
-فقط دو روز؟
دستم رو دور شونه پنهان حلقه کردم و به خودم چسبوندمش و گفتم
آره خب.
من که نقش خودم رو داشتم. پندار گفت :
-باش. فقط من یک ماهی شاید طول بکشه که وقتم آزاد بشه.
-هر وقت شد.
-باشه، پس شروع کنیم .
۶.۷k
۲۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.