رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت هجده
- صبح شما بخیر دختر کوچولو!
دستش رو روی رد #بوسه گذاشت و چنان ذوق کرد که واقعا احساس می کردی به پرواز در اومد. خدا لعنتت کنه فرزاد! چطور دلت اومد انقدر پست باشی؟ اینکه بچه ت.
- لوازم کجاست؟
-برای چی؟
-می خوام توی ماشین بذارم .
با تعجب نگاهم کرد .
-خودم توی صندوق عقب گذاشتم .
این بار من تعجب کردم.
-مگه تو چقدر کمر داری که ساک ها رو برداشتی؟ !
هر لحظه متعجب تر از قبل می شد.
-من؟!
دستی روی صورتم کشیدم چون واقعا با یادآوری ساکی که دیشب آماده کرده بود که حتی برداشتنش برای من هم سخت بود .
-دیگه این کار رو نکن، باشه؟
با همون تعجب سرش رو به معنی آره تکون داد.
-من هم وسایلم رو بردارم، بریم.
وسایل رو برداشتم و با دست دیگه م نوا رو بلند کردم. اینبار هر سه سوار آسانسور شدیم. توی راه پایین رفتن آسانسور ایستاد و یک نفر
سوار شد. نوا گفت:
- سلام عمو!
و دریا به پشت من پناه آورد. من هم سلام کردم. مرد با خوشرویی سالم و احوال پرسی کرد من هم با خیال این که آشنای جوابش رو با همون لحن دادم. اومد و بین من و دریا جوری که شونه ش با شونه دریا برخورد کرد ایستاد از این پروییش جا خوردم و جام رو باهاش عوض کردم. تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد. به پایین که رسیدیم خداحافظی کردیم اما گفت :
-آقا فرزاد می شه یک دقیقه با شما صحبت کنم .
یک دفعه دریا که تا اون موقع گوشه آسانسور کز کرده بود به آستینم چنگ انداخت و گفت :
-تو رو خدا نرو!
نگاهش کردم. اول خواستم نرم، اما بعد تصمیم گرفتم برای آشنا شدن بیشتر با زندگی فرزاد، حرف هاش رو بشنوم. پس دست های دریا رو از آستینم جدا کردم و گفتم :
-تو و نوا داخل ماشین برین !
نگاه ناامیدش رو از من گرفت و بی پناهان، نوا رو بغل کرد و به سمت ماشین رفت. رو به پسر گفتم :
-جان
یک قدم جلوی تر اومد و با صدای آرومی گفت :
-داداش پولش رو جور کردم
-پول چی رو؟
با دست، به ماشین اشاره کرد. نفهمیدم و گیج نگاهش کردم.
-فقط جون داداش مراقب باش امشب در نره ؛ ضدحال بخورم نامردی! به جان تو این پول رو با قرض و قوله جمع کردم. دفعه پیش مست و پاتیل بودم حالم گرفته شد. اخه جون داداش هیچ دختری مزه این رو نداره
کم کم داشتم یک چیزهایی می فهمیدم اما نمی خواستم باور کنم .
-داداش در نره ها!خودت که می دونی زن که هیچ، دختر هم دور من زیاده؛ اما این یک چیز دیگه ست .
سرم گیج رفت و داشتم می افتادم که سریع گرفتم .
-ای داد من ! چی شدی آقا فرزاد؟!
دستش رو کنار زدم و روی زمین نشستم.
-آب!
نگاهی به دور و بر انداخت.
-آب از کجا برات بیارم آخه؟
من صداش رو نمی شنیدم و فقط حرف هاش بود که توی ذهنم رژه می رفت. خدا لعنتت کنه فرزاد! سعی کردم بلند شم؛
سریع کمکم کرد .
-ببرمت بیمارستان ؟
دستش رو کنار زدم و به سمت ماشین رفتم .
-داداش کار من چی شد؟
دستش رو روی رد #بوسه گذاشت و چنان ذوق کرد که واقعا احساس می کردی به پرواز در اومد. خدا لعنتت کنه فرزاد! چطور دلت اومد انقدر پست باشی؟ اینکه بچه ت.
- لوازم کجاست؟
-برای چی؟
-می خوام توی ماشین بذارم .
با تعجب نگاهم کرد .
-خودم توی صندوق عقب گذاشتم .
این بار من تعجب کردم.
-مگه تو چقدر کمر داری که ساک ها رو برداشتی؟ !
هر لحظه متعجب تر از قبل می شد.
-من؟!
دستی روی صورتم کشیدم چون واقعا با یادآوری ساکی که دیشب آماده کرده بود که حتی برداشتنش برای من هم سخت بود .
-دیگه این کار رو نکن، باشه؟
با همون تعجب سرش رو به معنی آره تکون داد.
-من هم وسایلم رو بردارم، بریم.
وسایل رو برداشتم و با دست دیگه م نوا رو بلند کردم. اینبار هر سه سوار آسانسور شدیم. توی راه پایین رفتن آسانسور ایستاد و یک نفر
سوار شد. نوا گفت:
- سلام عمو!
و دریا به پشت من پناه آورد. من هم سلام کردم. مرد با خوشرویی سالم و احوال پرسی کرد من هم با خیال این که آشنای جوابش رو با همون لحن دادم. اومد و بین من و دریا جوری که شونه ش با شونه دریا برخورد کرد ایستاد از این پروییش جا خوردم و جام رو باهاش عوض کردم. تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد. به پایین که رسیدیم خداحافظی کردیم اما گفت :
-آقا فرزاد می شه یک دقیقه با شما صحبت کنم .
یک دفعه دریا که تا اون موقع گوشه آسانسور کز کرده بود به آستینم چنگ انداخت و گفت :
-تو رو خدا نرو!
نگاهش کردم. اول خواستم نرم، اما بعد تصمیم گرفتم برای آشنا شدن بیشتر با زندگی فرزاد، حرف هاش رو بشنوم. پس دست های دریا رو از آستینم جدا کردم و گفتم :
-تو و نوا داخل ماشین برین !
نگاه ناامیدش رو از من گرفت و بی پناهان، نوا رو بغل کرد و به سمت ماشین رفت. رو به پسر گفتم :
-جان
یک قدم جلوی تر اومد و با صدای آرومی گفت :
-داداش پولش رو جور کردم
-پول چی رو؟
با دست، به ماشین اشاره کرد. نفهمیدم و گیج نگاهش کردم.
-فقط جون داداش مراقب باش امشب در نره ؛ ضدحال بخورم نامردی! به جان تو این پول رو با قرض و قوله جمع کردم. دفعه پیش مست و پاتیل بودم حالم گرفته شد. اخه جون داداش هیچ دختری مزه این رو نداره
کم کم داشتم یک چیزهایی می فهمیدم اما نمی خواستم باور کنم .
-داداش در نره ها!خودت که می دونی زن که هیچ، دختر هم دور من زیاده؛ اما این یک چیز دیگه ست .
سرم گیج رفت و داشتم می افتادم که سریع گرفتم .
-ای داد من ! چی شدی آقا فرزاد؟!
دستش رو کنار زدم و روی زمین نشستم.
-آب!
نگاهی به دور و بر انداخت.
-آب از کجا برات بیارم آخه؟
من صداش رو نمی شنیدم و فقط حرف هاش بود که توی ذهنم رژه می رفت. خدا لعنتت کنه فرزاد! سعی کردم بلند شم؛
سریع کمکم کرد .
-ببرمت بیمارستان ؟
دستش رو کنار زدم و به سمت ماشین رفتم .
-داداش کار من چی شد؟
۵.۹k
۱۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.