قطره عرق ازپیشانی سرباز می لغزد و نزدیک چانه اش می نشیند

🍃قطره عرق ازپیشانی سرباز می لغزد و نزدیک چانه اش می نشیند. به سختی پلک می زند و نگاه خیره زن آزارش می دهد. او قبلا هم کشته است، اما هیچ وقت مستقیم به چشم های قربانی اش نگاه نکرده.

🍃أمل این را می داند و روح پریشان سرباز را بین جنازه هایی که اطرافشان را پر کرده است، حس می کند.
-عجیبه......عجیبه که از مرگ نمی ترسد.
عجیب است که امل از مرگ نمی ترسد.

🍃شاید از پلک زدن های سرباز می داند که او شلیک نخواهد کرد. امل چشم هایش را بست و دوباره متولد شد .فلز سرد هنوز روی پیشانی اش بود. توفان خاطرات، او را به گذشته کشید "به گذشته های دور، به خانه ای که هرگز ندیده بود.

#زخم_داوود
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
دیدگاه ها (۱)

🍃اما دیوید خیلی بیشتر به أمل فکر می کرد. به تنها چیزی که از ...

🍃صدای زُمُختی با عربی دست و پا شکسته ای داد زد:«ایییییسسسسسس...

🍃توی قسمت دیگه خیابون اصلی، بالای تپه زباله ها، بدن پنج تا ز...

🍁همیشه پای یک زن در میان است...این بار از جنس نفوذ....🍁داستا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط