صدای زمختی با عربی دست و پا شکسته ای داد زدایییییسسس

🍃صدای زُمُختی با عربی دست و پا شکسته ای داد زد:«ایییییسسسسسست» سرمو چرخوندم. سه تا سرباز مثل کفتار بالای سرم ایستاده بودن. خورشید هنوز زیبا و درخشان می تابید و نورش نمی ذاشت درست ببینم.

🍃سوال های سرباز تمومی نداشت. بارها بارها کارت عبورمو چک کردن. سرباز اولی، برگه مچاله ای رو که بهش تحویل داده بودم، با حوصله صاف کرد و خیلی مودبانه بهم برگردوند.
-بروخونه!

🍃بهشون اعتماد نداشتم. با پاهایی که از ترس و ضعف می لرزیدن، آروم آروم راه افتادم و همین که ازشون دور شدم، با بیشترین سرعتی که می تونستم دویدم. داشتم می دویدم که یه چیزی سوت کشید و از بغل گوشم رد شد، تو فاصله خیلی نزدیک به سرم.

🍃بعد، توی یه لحظه، شکمم سوخت و درد گرفت. نفس نفس می زدم، زانوهام سست شده بود و دیگه نمی تونستم راه برم.

#زخم_داوود
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
دیدگاه ها (۲)

🍃این رمان در سال 2009 عنوان پرفروش ترین کتاب فرانسه را از آن...

🕋موج که می گویند، مثل بادی که می افتد توی گندم زار.‌ وقتی با...

🍃اما دیوید خیلی بیشتر به أمل فکر می کرد. به تنها چیزی که از ...

🍃قطره عرق ازپیشانی سرباز می لغزد و نزدیک چانه اش می نشیند. ب...

اوایی از گذشته بخش اول:  خاطرات زندگی با یک دکتر روانی. 001 ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط