زخمی که منو تورو بهم رسوند پارت⑦⑥
نکنه... نکنه... حامله ام..؟ نبضم دوتایی میزنه و رنگ و روم پریده و سرگیجه دارم.. این ماهم... عادت نشدم.. رفتم تو کشوی پاتختی یه بیبی چک ورداشتم. رفتم تو دستشویی و کار مربوطه رو انجام دادم.. منتظر جواب موندم.. بدبخت شدم... مثبته... اینو کجای دلم بزارم دستم رو گذاشته رو دلم و گفتم:اخه.. مامانی.. الان وقت اومدن بود؟.. وای. رفتم رو تختم و به پهلو خوابیدم تا به بچه فشار نیاد.. ( هنوز قد نخوده.. به کجاش فشار بیاد اخه )پوست لبم رو کندم.. و فکر کردم این بچه ی کوکه. پس یادگار اونه.. باید خوب بزرگش کنم.. باید یه دختر با پیر قوی ازش بسازم.. مطمئنم.. میتونم.. ولی باید مطمئن بشم.. صبح باید برم ازمایشگاه. ویو سولی صبح داشتم صبونه حاضر میکردم که هانولم طبق روال همیشه اومد کنارم تا کمکم کنه.. داداشم که رفت خودشو سرپا کرد تا ما روحیمون رو نبازیم.. دارم فکر میکنم اگر سه بیوک هانول و هانا و جیمین نبودن تنهایی بدون برادرم چیکار میکردم ؟ هانول خیلی ارم گفت:سولی.. 🦋بله؟ 🐼میگم بعد از ظهر باهام میای ازمایشگاه.. 🦋برای چی؟ 🐼فکر.. کنم.. حامله ام.. میخوام مطمئن شم. با چشم های گرد بهش زل زدم بعد به شکمش نگا کردم گفتم:واقعا میگی؟ 🐼اره.. فقط به کسی نگو.. بیا به بهونه ی خرید بریم بیرون خب 🦋باشه.. /بعد از ظهر لباس پوشیدم و رفتم پایین هانول لباسی که برادرم برای روز دختر براش خریده بود رو پوشیده بود خیلی بهش میومد.. 🐼بریم 🦋اره🐶خانوما کجا تشریف فرما میشن ؟ 🐼خرید 🐶مراقب باشید.. 🦋بای. ویو هانول دست سولی رو گرفتم و پشت ماشینم نشستم.. سولی هم صندلی شاگرد نشست.. به سمت ازمایشگاه رفتم.. رسیدیم اونجا و پیاده شدم.. رفتیم بالا گفتم :سلام خانم.. ببخشید یه ازمایش حاملگی میخواستم.. 🐔جواب فوری میخواید 🐼بله 🐔ناشتایید🐼بله 🐔خیلی خب برید داخل اتاق با سولی رفتیم داخل اتاق ازم خون گرفتن پنبه رو دیدم فشار دادم تا خون نیاد... از اتاق خارج شدم و نشستم روی صندلی بعد از یه ساعت خانمیه صدامون زد🐔خانم کیم هانول🐼بله.. 🐔بفرمایید. برگه رو گرفتم و شروع کردم به خوندن.. بدبخت شدم 🦋چیشد..؟ من نمیفهمم چین اینا🐼یه هفته اس حامله ام.. 🦋هووووووووی عمه شدم... 🐼اینو کجای دلم بذارم 🦋رو دل من 🐼بیا.. زود باش بیا بریم 🦋بریم بستنی بخوریم.. هوس کردم 🐼من باید هوس کنم تو چرا 🦋به هر حال منم عمه شدم بابد مرذقب خودم و این کوچولو باشم🐼باشه.. بیا بریم رفتیم یه زره خوراکی خریدیم و خوردیم و رفتیم خونه.. شب موقع شام با غذام ور میرفتم چون اصلا اشتها نداشتم طبیعی بود 🦚اونی بدمزه اس نمیخوری ؟ 🐼چی.. نه.. مسئله این نیست.. 🐶بگو ماهم بفهمیم 🐼خب.. راستش.. 🐶؟ /اخم/🐼من.. 🦋من عمه شدم هانول حامله اس🦚🐶چی؟ ( شوکه و داد)
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.