★ 𝕃𝕆ℝ𝔻 𝕆𝔽 𝔻𝔸ℝ𝕂𝔼𝕊𝕊 ★ 10
★ 𝕃𝕆ℝ𝔻 𝕆𝔽 𝔻𝔸ℝ𝕂𝔼𝕊𝕊 ★ 10
✤ جانی رفت طبقه بالا و کنار اتاق ساکت جیمین و رایا مکس کرد و دوباره ب سمت اتاق خودش رفت تا ی فکری ب حال اینا کنه...
.
.
صبح زود جیمین ✤
{ از خاب بیدار شدم و ی کم تو تخت تکون خوردم و دست و پامو کش دادن ک یهو دسم خورد تو دماغ رایا و از خاب پرید }
♡ اهههه داری چیکار میکنی
☆ معذرت میخام... حواسم نبود، من معمولا تنها میخابم و عادت نداشتم
♡ باشه حالا... جانی کو؟
☆ عام منم تازه بیدار شدم منم مثل تو
✤ گرم صحبت کردن بودن ک ا/ت چشمش ب قاب اویز روی دیوار پشت سر جیمین افتاد
همون نشانی بود ک توی راه پله ها روی دیوار دید و از جیمین در بارش سوال کرد ...
مات و مبهوت بهش خیره شده بود و حرفای جیمین رو نمیشنوید ♡
☆ آهاااااای دارم با شما حرف میزنم خانم ا/ت
♡ ا.... عا... ببخشید معذرت میخام
چی داشتی میگفتی
☆ هیچی نگفتم، داشتم بادمجون واکس میزدم
( رایا )
{ اوضا ی جورایی داره مشکوک میزنه
داره مخفیانه میشه ، ی کمم ترسناک... داره شک بر انگیز میشه... بوی اتفاقات بدو میده
و یک قاشق چای خوری خشونت
فک کنم اتفاقات عجیبی تو راه باشه }
☆ رایا میدونستی میخاستم ی چیزی رو بهت بگم
♡ با کمال میل
میشنوم ، سر و پا گوشم
☆ خووب ببین راجب اون کرم ریزی دیشبت
خوب من مجبورم خودمو دوس پسر تو جلوه بدم
اما بر او سخته میفهمی... نمیتونم
♡ زورت ک نکردم بگم باید دوس پسر من باشی
✤ ک یهو. جانی میاد داخل و لبخندی میزنه و میگه ✤
^ سلام ببخشید مزاحم شدم ، عاقای پارک لطفا همراه من بیاین
☆ جانی چرا با من رسمی صحبت میکنی؟
^ زر نزن بیا ، ببخشید خانم ا/ت ما از حضورتون مرخص میشیم
( جیمین )
{ داشت منو میبرد سمت حیاط پشتی ک اقلب اونجا خلوت میکرد و وقتی رسیدیم منو رو ب روی خودش گرفت }
^ جیمین چیکار داری میکین پسر؟
☆ عااا میدونم... ولی حس میکنم نمیتونم انجامش بدم
^ نمیدونی چند قطره از خونش چ کارا ک نمیکنه
مگه نمیخای طلسم شکسته بشه و آزاد بشی
☆ آره میخام ولی افسانه ها گفتن هر انسانی ن ی دختر بی آزار و کوچولو ک منم دوسش داشته باشم
^ ااااه چقد دلت نازکه... ولی متاسفانه افسانه ها خیلی واضح توضیح دادن ک اولین انسانی ک وارد سرزمین نارنیا شد قربانی میشه یادت نیست
مامان برامون تعریف میکرد
☆ الان دیگه مامان اینجا نیست و اون نباید بفهمه تو داداشمی و ما هم خون هم هستیم
من ازادش میکنم ولی ن با خون این دختر
{ اینو گفتم و رفتم پیش رایا ببینم داره چیکار میکنه
در رو باز کردم و دیدم پنجره بازه و ا/ت تو اتاق نیست
تعجب کرده بودم و سریع ب بیرون عمارت رفتم و رفتم سمت موگتا و در گوشش بهش گفتم ک بره و دنبال اون دختر بگرده
خودمم رفتم تا ته توشو در بیارم
خدا کنه کار جانی نباشه مگر نه این روز روز مرگشه
رفتم طبقه بالا سمت اتاق جان دیدم نشسته رو صندلی و داره ب من نگاه میکنه و میخنده }
☆ مرتیکه عوضی بگو باهاش چکار کردی مگرنه میفرستمت پیش مامان اونجا از بالا منو رایا رو تماشا کنی و اون روزه ک میگی کاش اون مارو نمیکرد
^ هیییییی آره باش جاش امنه تو نمیتونسنی انجامش بدی پس من میدم
این حق ماعه حق ما نیست ک ازادانه تو سرزمین خودمون قدم بزنیم؟
حق ما نیست ک بتونیم ازادانه هرکاری ک خواستیم انجام بدیم؟
☆آره ولی ن با اون
چرا درک نمیکنی بهش نیاز دارم...
^ جیمین ی کم فکر کن
هزار تا دختر بهتر از اونم هست ک میتونی پیششون باشی
اما وسیله شکستن طلسم برای رسیدن ب ازادی همین ی دونه دختره
اونو بکش ، تا هرچی میخای ب دست بیاری
اولین انسانه وارد شده ب سرزمین ماس
{ دو دل بودم اما خیلی ا/ت رو دوس داشتم نمیتونستم بدون اینکه بهش بگم بکشمش اونم ب خاطر برادر خود خاه و قدرت طلبم
رفتم بیرون خونه ک موگتا جلوم سبز شد }
☆ خوب؟
◍ ارباب، بهم خبر رسیده دارن میرن سمت هفت سنگ
☆ وای نه... دارن میرسن
موگتا باید منو بهشون برسونی
◍ بله سرورم
✤ جیمین ب همراه موگتا تو راه هفت سنگ( جایی ک قرار بود رایا رو قربانی کنن تا طلسم سرزمینشون شکسته بشه و ازاد بشن ) بودن و با سرعت تمام دنبال رایا و مرگ خارایی ک اونو برده بودن میرفتن
چند دقیقه بعد ک ب هفت سنگ رسیدن متوجه شدن اونا هنوز نرسیدن اونجا ✤
☆ موگتا، ما بد شانسیم یا خیلی خوش شانس
یا هنوز نرسیدن یا اصلا نمیخان بیان
◍ ولی ارباب من ب لوسی مثل چشمام اعتماد دارم( ی عقابه ک برای جیمین جاسوسی میکنه )
☆ لوسی این خبرو بهت داد؟
◍ بله
☆ پس ما خیلی خوش شانسیم
✤ جانی رفت طبقه بالا و کنار اتاق ساکت جیمین و رایا مکس کرد و دوباره ب سمت اتاق خودش رفت تا ی فکری ب حال اینا کنه...
.
.
صبح زود جیمین ✤
{ از خاب بیدار شدم و ی کم تو تخت تکون خوردم و دست و پامو کش دادن ک یهو دسم خورد تو دماغ رایا و از خاب پرید }
♡ اهههه داری چیکار میکنی
☆ معذرت میخام... حواسم نبود، من معمولا تنها میخابم و عادت نداشتم
♡ باشه حالا... جانی کو؟
☆ عام منم تازه بیدار شدم منم مثل تو
✤ گرم صحبت کردن بودن ک ا/ت چشمش ب قاب اویز روی دیوار پشت سر جیمین افتاد
همون نشانی بود ک توی راه پله ها روی دیوار دید و از جیمین در بارش سوال کرد ...
مات و مبهوت بهش خیره شده بود و حرفای جیمین رو نمیشنوید ♡
☆ آهاااااای دارم با شما حرف میزنم خانم ا/ت
♡ ا.... عا... ببخشید معذرت میخام
چی داشتی میگفتی
☆ هیچی نگفتم، داشتم بادمجون واکس میزدم
( رایا )
{ اوضا ی جورایی داره مشکوک میزنه
داره مخفیانه میشه ، ی کمم ترسناک... داره شک بر انگیز میشه... بوی اتفاقات بدو میده
و یک قاشق چای خوری خشونت
فک کنم اتفاقات عجیبی تو راه باشه }
☆ رایا میدونستی میخاستم ی چیزی رو بهت بگم
♡ با کمال میل
میشنوم ، سر و پا گوشم
☆ خووب ببین راجب اون کرم ریزی دیشبت
خوب من مجبورم خودمو دوس پسر تو جلوه بدم
اما بر او سخته میفهمی... نمیتونم
♡ زورت ک نکردم بگم باید دوس پسر من باشی
✤ ک یهو. جانی میاد داخل و لبخندی میزنه و میگه ✤
^ سلام ببخشید مزاحم شدم ، عاقای پارک لطفا همراه من بیاین
☆ جانی چرا با من رسمی صحبت میکنی؟
^ زر نزن بیا ، ببخشید خانم ا/ت ما از حضورتون مرخص میشیم
( جیمین )
{ داشت منو میبرد سمت حیاط پشتی ک اقلب اونجا خلوت میکرد و وقتی رسیدیم منو رو ب روی خودش گرفت }
^ جیمین چیکار داری میکین پسر؟
☆ عااا میدونم... ولی حس میکنم نمیتونم انجامش بدم
^ نمیدونی چند قطره از خونش چ کارا ک نمیکنه
مگه نمیخای طلسم شکسته بشه و آزاد بشی
☆ آره میخام ولی افسانه ها گفتن هر انسانی ن ی دختر بی آزار و کوچولو ک منم دوسش داشته باشم
^ ااااه چقد دلت نازکه... ولی متاسفانه افسانه ها خیلی واضح توضیح دادن ک اولین انسانی ک وارد سرزمین نارنیا شد قربانی میشه یادت نیست
مامان برامون تعریف میکرد
☆ الان دیگه مامان اینجا نیست و اون نباید بفهمه تو داداشمی و ما هم خون هم هستیم
من ازادش میکنم ولی ن با خون این دختر
{ اینو گفتم و رفتم پیش رایا ببینم داره چیکار میکنه
در رو باز کردم و دیدم پنجره بازه و ا/ت تو اتاق نیست
تعجب کرده بودم و سریع ب بیرون عمارت رفتم و رفتم سمت موگتا و در گوشش بهش گفتم ک بره و دنبال اون دختر بگرده
خودمم رفتم تا ته توشو در بیارم
خدا کنه کار جانی نباشه مگر نه این روز روز مرگشه
رفتم طبقه بالا سمت اتاق جان دیدم نشسته رو صندلی و داره ب من نگاه میکنه و میخنده }
☆ مرتیکه عوضی بگو باهاش چکار کردی مگرنه میفرستمت پیش مامان اونجا از بالا منو رایا رو تماشا کنی و اون روزه ک میگی کاش اون مارو نمیکرد
^ هیییییی آره باش جاش امنه تو نمیتونسنی انجامش بدی پس من میدم
این حق ماعه حق ما نیست ک ازادانه تو سرزمین خودمون قدم بزنیم؟
حق ما نیست ک بتونیم ازادانه هرکاری ک خواستیم انجام بدیم؟
☆آره ولی ن با اون
چرا درک نمیکنی بهش نیاز دارم...
^ جیمین ی کم فکر کن
هزار تا دختر بهتر از اونم هست ک میتونی پیششون باشی
اما وسیله شکستن طلسم برای رسیدن ب ازادی همین ی دونه دختره
اونو بکش ، تا هرچی میخای ب دست بیاری
اولین انسانه وارد شده ب سرزمین ماس
{ دو دل بودم اما خیلی ا/ت رو دوس داشتم نمیتونستم بدون اینکه بهش بگم بکشمش اونم ب خاطر برادر خود خاه و قدرت طلبم
رفتم بیرون خونه ک موگتا جلوم سبز شد }
☆ خوب؟
◍ ارباب، بهم خبر رسیده دارن میرن سمت هفت سنگ
☆ وای نه... دارن میرسن
موگتا باید منو بهشون برسونی
◍ بله سرورم
✤ جیمین ب همراه موگتا تو راه هفت سنگ( جایی ک قرار بود رایا رو قربانی کنن تا طلسم سرزمینشون شکسته بشه و ازاد بشن ) بودن و با سرعت تمام دنبال رایا و مرگ خارایی ک اونو برده بودن میرفتن
چند دقیقه بعد ک ب هفت سنگ رسیدن متوجه شدن اونا هنوز نرسیدن اونجا ✤
☆ موگتا، ما بد شانسیم یا خیلی خوش شانس
یا هنوز نرسیدن یا اصلا نمیخان بیان
◍ ولی ارباب من ب لوسی مثل چشمام اعتماد دارم( ی عقابه ک برای جیمین جاسوسی میکنه )
☆ لوسی این خبرو بهت داد؟
◍ بله
☆ پس ما خیلی خوش شانسیم
۳۹.۹k
۱۹ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.