کوچیکتر که بودم یه بار که داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم چش

کوچیکتر که بودم یه بار که داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم چشمم افتاد به پدرم که داشت با دست آشغالای فرش رو جمع میکرد یه گوشه

کلی خندیدم و با خودم گفتم ما که جارو برقی داریم پس چرا بابا آشغالارو با دست جمع میکنه.



چند روز پیش که بدجوری توو فکر رفته بودم و داشتم به مشکلاتم فکر میکردم، به خودم که اومدم دیدم کلی از آشغالای فرش رو با دست جمع کردم یه گوشه.
دیدگاه ها (۱)

ااگر تنهاترین تنها شوم، باز خدا هستاو جانشین همه نداشتن هاست...

خدایا، بر محمد و خاندانش درود فرست و در دلم انداز که هر وظیف...

جانم #علی جانخشت دیوار نجف دیوار چین را میخرد...تاجر چینی بگ...

یقین که ما همه سیراب می شویم آخرکنار حوض نبی از شراب جام علی...

رمان عشق اجباری پارت اول

خون آشام من_𝗽𝗮𝗿𝘁𝟱در که بسته شد، سکوت مثل سایه روی دیوارها اف...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط