خون آشام من

خون آشام من_𝗽𝗮𝗿𝘁𝟱

در که بسته شد، سکوت مثل سایه روی دیوارها افتاد.
نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هامو بستم.

سوجین همیشه همین‌طور بود…
فکر می‌کرد هنوز می‌تونه منو کنترل کنه، مثل گذشته.
مثل وقتی که پدرم زنده بود و همه فکر می‌کردن من فقط وارثم، نه تصمیم‌گیرنده.و همیشه میگفتن سوجین ملکه ی خون اشاما میشه و من اون موقع ها واقعا دوستش داشتم
ولی بعد از مرگ پدرم ..
دیگه نتونستم کسیو دوست داشه باشم و ما باهم غریبه شدیم
اما سوجین از حدش گذشت و هنوزم فکر میکنه میتونه منو به دست بیاره
اما اون دختر انسان…
.

فرق می‌کرد.

دستم رو توی موهام فروبردم
تصویرش ناخواسته جلوی چشمم اومد.
ترس تو نگاهش واقعی بود، اما پشتش یه چیز دیگه هم بود…
کنجکاوی.
همون چیزی که منو بهش نزدیک می‌کرد.

من می‌تونستم گذشته‌شو بخونم.
می‌تونستم ازش استفاده کنم.
می‌تونستم اون رو یه ابزار برای انتقامم از انسان‌ها ببینم.

اما چرا وقتی سوجین بهش حمله کرد، بدنم خودش حرکت کرد؟

چرا دستم لرزید؟

دندون‌هامو روی هم فشار دادم.
پدرم جلوی چشمام جون داد…
به دست انسان‌ها.
اون صحنه هیچ‌وقت از ذهنم پاک نمی‌شد.
ولی
ولی
× نباید نزدیکش بشم…نه اگه نزدیکش بشم بهش اسیب میزنم
دیدگاه ها (۱)

خون آشام من_𝗽𝗮𝗿𝘁𝟰ویوی جونگ کوک:اون دختره حس عجیبی بهم میدادن...

سلاام گشنگااااخب خیلی وقته هیچ پستی نزاشتم درسته؟ بایدبگم خی...

𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭⁴ می خوام وقتی رفتیم خونه ازش تشکر ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط