P
P3
اکیرا داد بلندی زد و دوباره هوشیار شد.
چند ثانیه نفس عمیق کشید.. و گوشی رو دوباره برداشت.
آرون 5تا پیام داده بود. ~" اکیراااا.. چرا سین میزنی جواب نمیدی؟ "~
با دست هایی بی جون شروع به تایپ کردن کرد. ~'ببخشید رفتم آب بخورم'~
آرون میدونست اکیرا توی چه وضعیتی عه،برای همین دو دل موند که به اکیرا سر بزنه یا نه. ~"چیزی خوردی؟ ناهار داری؟"~
~'نه راستش زیاد گشنه نیستم، نگران نباش یه چیزی درست میکنم'~
" ~خیلی خب.. مراقب خودت باش، بعدا میام بهت سر میزنم~"
~باشه، ممنون~'
بعد از خداحافظی کردن، اکیرا روی مبل دراز کشید و چشمانش رو بست
اکیرا با صدای کوبیده شدن در بیدار شد.
چشمانش رو مالید و به سمت در رفت.
'اومدم..'
در رو باز کرد و با چهره جدی آرون روبرو شد.
"صد بار در زدم! خوبی!؟"
'خوبم.. تازه بیدار شدم..خب.. چرا اومدی؟'
آرون آهی کشید و بدون دعوت وارد خانه شد.
"میخوام باهات حرف بزنم.. لطفا فقط گوش بده.. خب؟"
اکیرا آرون رو به سمت مبل راهنمایی کرد و نشست.
'میشنوم..'
آرون نشست و با جدیت تمام به او نگاه کرد.
"اکیرا..نمیدونم چه دلیلی داره که دیگه نمیای تئاتر.. ولی بدون تو توی زندگی شکست خورده نیستی.. همه آدم ها مشکلاتی دارن اکیرا... نباید خودت رو به خاطر مشکلاتت داغون کنی.میدونم واست خیلی سخته..زمان لازم داری..ولی لطفا به خودت فکر کن.. تو هنوز به فکر دوست دخترت هستی؟ میدونی اگر دوست دختر تو ببینه به این روز افتادی چقدر از تو ناامید میشه؟..''
اکیرا با بی حوصلگی به زمین خیره شد.
'واسم مهم نیست...اون دستش از زندگی کوتاهه.. آرون، من دیگه انگیزه ای ندارم..'
آرون ناگهان مشتی توی صورت اکیرا زد و یقه اش رو گرفت.
اخمی کرد و ادامه داد.
" خفه شو!... این مزخرفات رو به من تحویل نده.. لعنتی میدونی از هفته پیش تا حالا چقدر نگرانت بودم!؟ "
آرون فریاد زد..صدایش میلرزید.
"در تمام روز.. به این فکر میکردم که نکنه فکر خودکشی به سرت زده باشه.. نکنه یک بلای بد سر خودت بیاری..و تو...تو اینطوری جواب من رو میدی؟"
اکیرا ناگهان با تعجب به آرون نگاه کرد.
اشکی روی گونه او غلتید و گریه کرد.
فریاد زد و گریه کرد... مثل کودکی که عروسکش رو گم کرده..
'من خودم رو گم کردم.. خسته شدم.. از زندگیم... از این وضعیت مسخره.. چرا.. چرا فقط من!؟'
آرون با ملایمت اکیرا رو بغل کرد به او دلداری داد.
"اشکالی نداره.. گریه کن.. اگر بهترت میکنه.."
پیراهن آرون از اشک های اکیرا خیس شد، ولی اهمیتی نمیداد.او تمام تمرکزش رو روی آروم کردن اکیرا گذاشت.
____
شدت بیکاری
#دازای#چویا#دازای_اوسامو#چویا_ناکاهارا#سگ_های_ولگردبانگو#انیمه#ارت#نقاشی#فیکشن#فیک#اوسی#ارت#شید#گاچا#چاگانوکس#گاچانبول#گاچاارت#گاچالایف#گاچالایف2#تانوس#نامگیو#بی ال#حوصلم_رید#بیکاری#تمام/:
اکیرا داد بلندی زد و دوباره هوشیار شد.
چند ثانیه نفس عمیق کشید.. و گوشی رو دوباره برداشت.
آرون 5تا پیام داده بود. ~" اکیراااا.. چرا سین میزنی جواب نمیدی؟ "~
با دست هایی بی جون شروع به تایپ کردن کرد. ~'ببخشید رفتم آب بخورم'~
آرون میدونست اکیرا توی چه وضعیتی عه،برای همین دو دل موند که به اکیرا سر بزنه یا نه. ~"چیزی خوردی؟ ناهار داری؟"~
~'نه راستش زیاد گشنه نیستم، نگران نباش یه چیزی درست میکنم'~
" ~خیلی خب.. مراقب خودت باش، بعدا میام بهت سر میزنم~"
~باشه، ممنون~'
بعد از خداحافظی کردن، اکیرا روی مبل دراز کشید و چشمانش رو بست
اکیرا با صدای کوبیده شدن در بیدار شد.
چشمانش رو مالید و به سمت در رفت.
'اومدم..'
در رو باز کرد و با چهره جدی آرون روبرو شد.
"صد بار در زدم! خوبی!؟"
'خوبم.. تازه بیدار شدم..خب.. چرا اومدی؟'
آرون آهی کشید و بدون دعوت وارد خانه شد.
"میخوام باهات حرف بزنم.. لطفا فقط گوش بده.. خب؟"
اکیرا آرون رو به سمت مبل راهنمایی کرد و نشست.
'میشنوم..'
آرون نشست و با جدیت تمام به او نگاه کرد.
"اکیرا..نمیدونم چه دلیلی داره که دیگه نمیای تئاتر.. ولی بدون تو توی زندگی شکست خورده نیستی.. همه آدم ها مشکلاتی دارن اکیرا... نباید خودت رو به خاطر مشکلاتت داغون کنی.میدونم واست خیلی سخته..زمان لازم داری..ولی لطفا به خودت فکر کن.. تو هنوز به فکر دوست دخترت هستی؟ میدونی اگر دوست دختر تو ببینه به این روز افتادی چقدر از تو ناامید میشه؟..''
اکیرا با بی حوصلگی به زمین خیره شد.
'واسم مهم نیست...اون دستش از زندگی کوتاهه.. آرون، من دیگه انگیزه ای ندارم..'
آرون ناگهان مشتی توی صورت اکیرا زد و یقه اش رو گرفت.
اخمی کرد و ادامه داد.
" خفه شو!... این مزخرفات رو به من تحویل نده.. لعنتی میدونی از هفته پیش تا حالا چقدر نگرانت بودم!؟ "
آرون فریاد زد..صدایش میلرزید.
"در تمام روز.. به این فکر میکردم که نکنه فکر خودکشی به سرت زده باشه.. نکنه یک بلای بد سر خودت بیاری..و تو...تو اینطوری جواب من رو میدی؟"
اکیرا ناگهان با تعجب به آرون نگاه کرد.
اشکی روی گونه او غلتید و گریه کرد.
فریاد زد و گریه کرد... مثل کودکی که عروسکش رو گم کرده..
'من خودم رو گم کردم.. خسته شدم.. از زندگیم... از این وضعیت مسخره.. چرا.. چرا فقط من!؟'
آرون با ملایمت اکیرا رو بغل کرد به او دلداری داد.
"اشکالی نداره.. گریه کن.. اگر بهترت میکنه.."
پیراهن آرون از اشک های اکیرا خیس شد، ولی اهمیتی نمیداد.او تمام تمرکزش رو روی آروم کردن اکیرا گذاشت.
____
شدت بیکاری
#دازای#چویا#دازای_اوسامو#چویا_ناکاهارا#سگ_های_ولگردبانگو#انیمه#ارت#نقاشی#فیکشن#فیک#اوسی#ارت#شید#گاچا#چاگانوکس#گاچانبول#گاچاارت#گاچالایف#گاچالایف2#تانوس#نامگیو#بی ال#حوصلم_رید#بیکاری#تمام/:
- ۲.۸k
- ۰۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط